با قرار گرفتن ظرف گردو جلوم سرمو بلند کردم که عموگفت :
صبحانه ات رو بخور بعدش هم وقت برای فکر کردن هست
بیتوجه به حرفش یه گردو گذاشتم دهنم و گفتم :
عمو بنظرت دوباره اون آدم رو میبینم ؟
مکثی کرد و سرشو بلند کرد
تو چشمام خیره شد و گفت : اگه قرار به دیدنش باشه حتما میبینیش و براش جبران میکنی اگرم نباشه فقط یه گوشه تو ذهنت نگهش دار اما بهش فکر نکن حالا هم صبحانه ات رو بخور
سرمو تکون دادم و لقمه بزرگ پنیر و گردو رو تو دهنم چپوندم
دقیقا از دیروز ظهر تا الان هیچی نخورده بودم
کلا با گشنگی خیلی رفیق نیستم برای همین تا گشنم میشه باید بخورم
اینم به لطف عموی گرانقدره آخه از بچگی هرموقع گریه میکردم یه چی میکرد تو حلق من فک میکرد گشنمه بنده خدا !
همین دیگه
اگه ورزش و پافشاری های عمو برای یادگیری ورزش های رزمی نبود فکرکنم الان یه گوشت پر چربی قل قلی شده بودم
نمیدونم چقدر خوردم که با سیر شدنم از خوردن دست
کشیدم
عمو بلند شد که سفره رو جمع کنه که پرسیدم : امروز میری باشگاه ؟
عمو همونطور که پنیر رو میذاشت یخچال با آرامش جوابمو داد: آره و تورو هم میبرم
بلند شدم و گردوها رو توی کمد گذاشتم و گفتم :
چرا منو میبری ؟ عمو باز میخوای کتکم بزنی ؟
بگما من خودم مجروح جنگم یه ضربه دیگه شهیدم میکنه
بی توجه بهم سفره رو پیچوند و در حالی که از آشپز خونه میرفت بیرون گفت : نمیخوام چیزی بشنوم
تو با من میایی بعدش یه فکری برات میکنملذت ببرین 🩵
أنت تقرأ
death beat
قصص عامةهایکا پسری که تو بچگی خانوادش رو از دست داده و از اون موقع تا الان پیش عموش زندگی میکنه عمویی که چیزی جز اسم و چهره و بغل چیزی ازش نمیدونه و آیا هایکا قراره به این جور زندگی کنار عموش ادامه بده ؟