با تموم شدن آب میوه سرمو بلند کردم و اطراف رو نگاه کردم
با دیدن خونه پیچش عجیبی رو توی دلم حس کردم
یه خونه ویلایی کوچولو بود که دور تا دورش باغ بزرگی داشت ، هرکی که میومد خونمون عاشق باغش میشد تعجبی هم نداره آخه عمو علاقه عجیبی به گیاه و گل داره و هرموقع وقت داشته باشه پیشه اوناست
گاهی اوقات بهشون حسودیم میشه اما خب عمو هم علایقی داره که هیچ کس حق دست درازی بهشون رو نداره و منم از این قائده استثنا نیستم
با ایستادن ماشین سوالی بهش خیره شدم من که بهش نگفتم اینجا خونه منه پس چرا وایستاد؟
با فهمیدن سوالم گفت : نگاهت همه چیو میگه پسر جون
اما من حتی آدرس اینجا رو هم بهت ندادم چطور میدونستی. در همین حین که داشتم با مغزم فک میکردم نکنه یهو دهنم رو باز کردم و آدرس دادم و یادم نی دهن مبارکم باز شد و ناخودآگاه زمزمه کرد : تو دومین نفری
_ چی ؟
سرمو به دوطرف تکون دادم و جوابش رو ندادم ،جدی جدی باید یه فکری برای دهن و ذهنم بکنم
در عوض سوالش گفتم : ممنون از کمکتون ، اگه درآینده همو دیدیم حتما براتون جبرانش میکنم، اگرم نه که به عنوان یک کار خیر در نظر بگرینیش
لبخندی زد و گفت : نیازی به جبران ندارم ، یه اتفاق درنظر میگیرمش پس بهش توجه نکن
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم خواستم برم سمت خونه که با یادآوری چیزی برگشتم سمتش و گفتم : راستی اسمتون رو بهم نمیگین ؟
مکثی کردو با روشن کردن ماشین جواب داد : نیازی به دونستن نیست بزار بسپاریمش به دست مسیر اگه دوباره همو تو یک مسیر دیدیم بهت میگم کیم !
سری تکون دادم و ازماشین دور شدم
پس اگه مسیرمون در آینده دوباره یکی شد مچازت میپرسم آدرس خونه رو از کجا میدونستی !
تو همین فکرها بودم و هنوز دو قدمم سه قدم نشده بود که در باز شدو عمو پریشون اومد بیرون
با دیدن موهای مشکیش که زیر نور خورشید میدرخشیدن یه چیزی راه گلوم رو بست ، اگه واقعا امروز میمردم چکار میکردم؟
من بدون عمو هیچم ، عمو هم بدون من هیچه و این بارها بار ها بهم ثابت شده بود
درد پهلوم رو فراموش کردم و دویدم سمتش و خودمو تو بغل گرمش انداختم و ناخودآگاه اشکام پیرهن مشکیشو خیس میکردن
با هقی که از لبام خارج شد ، عمو از شک در اومد و متقابلا بغلم کردم و کنارگوشم لب زد : آرامش من چرا طوفانی شده ؟اینم از پارت جدید
لذت ببرین 🧡😁
YOU ARE READING
death beat
General Fictionهایکا پسری که تو بچگی خانوادش رو از دست داده و از اون موقع تا الان پیش عموش زندگی میکنه عمویی که چیزی جز اسم و چهره و بغل چیزی ازش نمیدونه و آیا هایکا قراره به این جور زندگی کنار عموش ادامه بده ؟