سوم شخص :
نمیدونست چند دقیقه است که هنوز جلوی در خونه ایستاده و به رد قدم های باقی مونده هایکایش روی زمین
نگاه میکرد !
هیچ حس خاصی نداشت
انکار اصلا حسی درون اون قلب و بدن وجود نداشت
چشماش خالی بودن
خالی از هر نوع زندگی
روحش خالی از هر حسی بود اما جسمش در حال فروپاشی بود
جدا شدن تک تک سلول های بدنش رو حس میکرد
درد نداشت
هیچ دردی
اما بریده شدنشون رو حس میکرد
انگار که روی یه گوشت مرده چاقو بزنی
کیان الان این حس رو داشت
و همه این حسا بهش میگفتن که زمانش کمتر از چیزیه که انتظارش رو داشته
نفسی گرفت و آروم آروم به داخل خونه رفت
اون هیچ وقت نذاشت احساساتش باعث آسیب به دیگران بشه
اون زیادی مهربونه ؟
نه
اون اصلا حسی نداشت که بخواد مهربونی کنه
ولی از وقتی هایکا
اون موجود شکننده و لوس احمق پاشو تو زندگیش گذاشت
چیزایی رو درک کرد که تا حالا حتی نمیدونست وجود دارن
انکار تازه با احساسات اشنا شده باشه
درست مثل بچه ای که برای اولین بار قلم میدی دستش و میگی از عشق بنویس
سردرگمه
گیجه
عصبی از ندونستن
اما در آخر
همین که قلم رو به حرکت در میاره
نوشته ها راهشون رو به برگه باز میکنن و به برگه احساس میدن
برگه سعی میکنه هرچی نوشته شده رو حفظ کنه
اما هیچ وقت نتونست اونارو درک کنه
اون کاغذ درست مثل کیانه و اون بچه هایکا
کیان عشق داشت ؟
نه
نگران بود ؟
نه
میترسید ؟
نه
کیان فقط حفظ کرده بود
اینکه اگر نگران شی این واکنش رو باید بدی
این حس رو داری
این کار رو کن
اون کار رو کن
اون هیچ وقت نتونست درک کنه
چون اصلا قلبی نداشت که بخاطر نگرانی بلرزه
۸ سال طول کشید تا تونست احساسات رو حفظ کنه
۸ سال طول کشید تا تونست این بشه که الان بود
چیزی که هایکا نیاز داشت
عمویی مثل کوه
عمویی با احساس
عمویی همیشه قوی
و....
و الان که میخواست بره
که باید بره
باید بشه همونی که بود
بی احساس !لذت ببرین 🧡
خب بگم که این پارت بیشتر برای آشنایی با شخصیت واقعی کیان بود !
احتمالا الان تو ذهنتونه که چطور تو پارت های قبلی اون حرفای خوب و محبت آمیز و نگاهای با احساس کیان چی!
خوب باید بگم که کیان کلمات ، احساسات
همه چیز رو حفظ کرده
انگار که به یه بچه که هیچی بلد نیست
بگی که مثلاً نگرانی این رنگه ، باید چهرت این شکلی باشه
این حرفا رو باید بزنی .....
حالا میفهمید که چرا !
ووت و کامنت یادتون نره ها 😁🥰
أنت تقرأ
death beat
قصص عامةهایکا پسری که تو بچگی خانوادش رو از دست داده و از اون موقع تا الان پیش عموش زندگی میکنه عمویی که چیزی جز اسم و چهره و بغل چیزی ازش نمیدونه و آیا هایکا قراره به این جور زندگی کنار عموش ادامه بده ؟