سوم شخص :
همین که پاش رو داخل خونه گذاشت
بوی نحس خون تمام مغزش رو پر کرد
حاله قرمزی که از وقتی با کیان آشنا شده بود ،حکم پرچم مرگ رو براش داشت این دفعه هم یعقش رو گرفت
این خون و حاله مال یک نفر ویا دونفر نبود
مثل اینکه کیان ایندفعه هیچ کنترلی روش نداشت
هوفی کشید
برعکس قیافه و بدنش که نشونه آماده دعوا کردن بود
از خون متنفره
از اینکه یکی رو بزنه متنفره
اینکه خون یکی بریزه روش حالش رو بهم میزنه
اما با این همه
با همه این تنفر ها و نخواستن ها
باز هم قاتل روح هزاران زندگی بود
حتی اگه اونا هیچ بویی از انسانیت که هیچ حیوون بودن هم نبرده بودن
باز هم سیاوش قاتله
قاتل هزاران پوسته ادمیزادی که مسبب این حال و روز کیان و خودش و اون معشوقه احمقش بودن
از پله ها بالا رفت
تک تک پله ها با خودش تزیین شده بودن
انگار که شکارگاه یه حیوون وحشی باشه
میدونست ممکنه زنده از اینجا بیرون نیاد
وقتی پادشاه بیدار میشه
یه سرباز نمیتونه جلوش وایسه
پس لعنت بهش
ای کاش صداش رو شنیده بود
با دیدن حاله مشکل رنگی مکث کرد
لازم نبود تا بره جلو
تا از نزدیک نگاه کنه
همین الان هم میتونست خوی درنده وحشیش رو حس کنه
پس چرا ریسک دیدن اون هیولا رو به خودش بده ؟
هیولایی که خودشون ساختنش !
.....
سوم شخص
از زاویه کیان :
تک تک مویرگ های سرش درد میکردن
بدنش دیگه تخت فرمان خودش نبود
پادشاه روز به روز قوی تر میشد و کیان همونقدر ضعیف تر
یه روزی برای همیشه ناپدید میشه
چی شد ؟
چی شد که الان و اینجاست ؟
باید میرفت
باید همون ۳ سال پیش میرفت
نه
از همون اول نباید هایکا رو پیش خودش می آورد
از اون بدتر
کیان نمیدونست این افکار چین و چرا تو ذهنشن ؟
ذهنش پر بود از کتاب از نوار
یا بهتره بگم از نوار جملات احساسی کتاب ها که حفظ کرده بود
از احساساتی که خونده و حفظ کرده
اما الان نمیدونست این چیه !
این حس لعنتی.
این افکار لعنتی تر
اینا چین ؟
این چه حسیه ؟
اصلا چرا الان ؟
صب کن
صفحه ۴۵۶ کتاب ....
اره
تو کتاب بود
پشیمونی ؟
اما چرا ؟
کیان فقط میخواست برای هایکاش خونه ای باشه که خودش هیچ وقت نداشت
اما الان چی ؟
الان خودش در حال خواب کردن خونه ای بود که تک تک اجرهاش نماد کوه هایکاس
دردی تو قلبش پیچید . حتی توان فشردن قبلش هم نداشت
هر حسی رو که نمیدوست ، درد رو خوب میشناخت
از بچگی باهاش بزرگ شده بود .
تک تک سلول هاش با درد آشنا بودن
برای همین درد داشتن رو یاد هایکا نداد
برای همین نزاشت جز خودش از کسه دیگه ای درد ببینه
نمیخواست پسرک هم مثل خودش بشه
که تهش برای فهمیدن طبیعی ترین حس به کتاب های ۲۰۰۰ صفحه پناه ببره و آخرش با حفظ کردن کلمات با ارامشش حرف بزنه
اما
کیان نمیدونست هایکا همین الان هم با درد اشناس
اونم آشنایی عمیق
کیان عصبی بود
خشمگین بود .اما میخندید
دیوانه وار
وحشیانه
خنده ای که از شیون هم بدتر بود
اون با دستای خودش گردن پسرکش رو برید
خونش رو خورد و قاتلش شد
خودش رو باخت
مثل همه زمان هایی که پادشاه بود و کیان خواب بود
اون باخت
کیان باخت
ارامشش رو باخت
دلیل زندگیش
لعنت به پادشاهی که کیان رو ساخته بود
لعنت به کیانی که پادشاه رو ساخته بود
با حس صدای احمقانه و درد ناکی قهقهش کمرنگ کمرنگ تر شد
سیاوش !
اون توله سگ احمق میخواد بمیره ؟
صدای محوی رو شنید :
- کیان ... میدونم میشنوی .....
به ... خودتتتت بیا
اون .... ب بهتتتت نیاز دارههههه
هایکا .... اون زنده است .....
حالش خوبه .... بیدار ش..شوو
کیانننننننننن
پیچیدن قدرتی عجیب رو تو بدنش حس کرد
لعنتی فرستاد و محکم دستاش رو کشید
صدای پیچیدن زنجیر با برخورد به دیوار های زندانش
احمقانه بود اما گرومپ گرومپ قلبش رو بیشتر میکرد
پاهاش رو کشید
هایکا زنده بود
ارامشش خاموش نشده بود
پس هنوز فرصت هست
هنوز وقت هست
....اینم از پارت جدید
لذت ببرین 🤗
YOU ARE READING
death beat
General Fictionهایکا پسری که تو بچگی خانوادش رو از دست داده و از اون موقع تا الان پیش عموش زندگی میکنه عمویی که چیزی جز اسم و چهره و بغل چیزی ازش نمیدونه و آیا هایکا قراره به این جور زندگی کنار عموش ادامه بده ؟