part 26

17 2 25
                                    

ناباور به دیوار اتاقی که توش بیدار شده بودم زل زده بودم
چی شد اینجوری شد
امروز صبح همه چیز عادی بود
یهویی چی شد !
با حس حضور گرمی نگاه تارم رو به پیرزنی که  بنظرم زیباترین زن سالمندی  بود که دیده بودم
بعضمو قورت دادم
اما با شنیدن لحن محکم و کوبنده اش بغضم با صدای بدی شکست 
- با اینجا نشستنت و غم خوردن چی به دست میاری ؟
کیان داره میمیره و تو اینجا نشستی به دیوار زل میزنی ؟
منتظر معجزه ای ؟ یا نه شاید میخوای مثل کابوس هات
یکی بزنه تو گوشت و از خواب بیدارت کنه و تو با به لیوان آب سرد خوردن بگی اخییش همش خواب بود تموم شد ! ؟
چرا اینقدر حق به جانب حرف میزد وقتی نمیدونست من تو چه حالیم
چرا باید این حرفا رو بشونممممم
اتفاقای امروز ، حرفای کیان ، سوزش ریز گردنم ، حرفای این زن باعث شد بی توجه به اینکه روبهروم کیه
بترکم ، و به  معنی واقعی کلمه ترکیدم :
ـ چکار کنم ؟
میگه اشتباه بودم براش
میگه میخواد بره
میگهههههه فکر کن تو یه تصادف مردمممممم
چکار کنم ؟
تو .... تو نگاهش هیچی نبودددد
ترس نداشت
مگه تو اینجور مواقع نمیترسن  .... مگه نه باید دنبال یه راه برای زنده بودن باشن ؟
وی این نگاه ، این حرفاااااا ، چین؟
اون چیههه
شماها چی هستین ؟ کی هستین ؟ عمورو از کجا می‌شناسین ؟
پادشاه کیه ؟ چرا وقتی پادشاه بیدار شه عمو  ناپدید میشه ؟
چه ربطی دارننن؟
روانی شدممم
یه روز عادی بود .
قرار بود عادی باشه
میرم مدرسه ... میام خونه عمو منتظرمه میریم باشگاه
وو...و دوباره و دوباره تکرار میشن
هر روز مثل دیروز ، این درستشه
اما الان منو ببین ، کجام ؟
این زخم روی گردنم ، رف... رفتن عمو
ای این حسسس رها شدننممم
چکار کنم ؟
ازم میخوای چجوری با این موضوع که دارمممم تنها کسم رو از دستتتت میدم کنار بیام ؟ 
و تموم شد
ترکیدنم تموم شد
انگار از اول هم قصدش همین بود که بترکم
آخه پیروزی عجیبی رو تو چشماش میدیدم
قفسه سینم از شدت کمبود اکسیژن درد گرفته بود
سوزش گردنم بدتر شده و خیس شدن پانسمان روش حس خوبی بهم نمی‌داد
بر عکس من که طوفانی بودم اون آروم آروم بود
انکار اصلا دادی نزدم
در عوض دستشو روی شونم گذاشت
حس خوبی که از تماسش گرفتم باعث شد آروم تر بشم
آروم روی تخت صافم کرد و پانسمان گردنم رو کند
سمت کشوی توی اتاق رفت و وسایل پانسمان جدید رو آورد
پشتم ایستاد و در حالیکه گردنم رو تمیز میکرد گفت :
از یجا به بعد کیان حتی داد زدن هم یادش رفت چه برسه به گفتن دردهاش
ما هم عین احمقا سرمون رو کردیم زیر برف و گفتیم خودش کنار میاد ، کیان نیازی به ما نداره
احمقانه ترین کار رو کردیم
می‌دونی اولین باری که کیان رو دیدم ۱۰ سالش بود و همون اولین بار باعث شد پیش خودم بگم شیطون ترو احمق تراز این بچه  دیگه نیست
اون احمق حتی وقتی هم که می دونست کتک میخوره باز هم بلند میشد و سرکش تر از قبل لگد میپروند
اگرچه لگداش کلا به هدف نمیخورد که هیچ بعضی اوقات خودی هم میزد اما با این همه مهم این بود که مبارزه می‌کنه ، میجنگه و تسلیم نمیشه
حداقل تو ذهن من
اما یه روز بعد ۴ سال ... تا به خودم اومدم ... فهمیدم دیگه خبری از کیان ۱۰ ساله ی شیطون نبود
درست مثل شمعی که سوخته و دیگه هم برنمی‌گرده
من احمقم سوختنش رو دیدم اما باور نکردم
میگفتم خوب میشه ، بلند میشه ، میشه همون کیان امیدوار و خندون اما .... 
راستش تو این چند سالی که عمر کردم بزرگترین پشیمونیم اینه که چرا همون لحظه ای که دیدمش با اینکه  میدونستم تهش چی میشه ، فراریش ندادم که بره
که نشه اینی که الان هست !
اما اون موقع جوون بودم
احمق و خر بودم .... میدونستم چی قراره بشه اما باز هم میگفتم امکان نداره این کار رو کنن .... پیش خودم میگفتم دلشون میسوزه دست میکشن از اون آزمایش کوفتی
منه احمق با نفهم کاریام گند زدم به همه چی ....
از صداش درد و بغض و پشیمونی می‌بارید
چی شده بود که این پیرزن اینجوری غم به جون میخره
با سوزش عمیق گردنم فهمیدم داره گریه می‌کنه
اما با این حرفاش نه تنها هیچی نفهمیدم گیج ترم شدم
تصور اینکه عمو شیطون و خنده رو باشه باورش برام از درک ماجرای امروز هم سخت تره !
توی این ۱۱ سالی که باهاش بودم تعداد خنده هاش از تعداد انگشتای دستامم کمتره تازه  اونم لبخندهای زورکیش
ناخودآگاه زبونم باز شد و کلمات بدون هیچ کنترلی خارج شدن : عمو ..... کیان ۱۰ ساله چه شکلی بود ؟
لازم نبود که بچرخه تا لبخندش رو حس کنم ، یه جوری بود انگار که واقعا مادر عمو باشه !
ـ اون احمق کوچولو .... چشماش خیره کننده ترین چشمایی بودن که تا حالا دیده بودم
مشکی و درخشان .. انگار آسمون شب رو توشون حبس کرده بودن
اون موقع .. مثل الان نبود که فقط رنگ دارن
پر از احساس بودن
درد
غم
امید
محافظت و .....
اما ... کم کم امیدش همراه ستاره های چشمک زن چشماش ریخت ، همش تقصیر من بود
اگه اون روز برمیگشتم پیشش ، اگه نرفته بودم
الان این جوری نبود
می‌دونی هایکا ، کیان بچه ای بود که حیوون گونه ، بزرگش کردن
اون با کتک و سرنگ و خون بزرگ شد
با دیدن مرگ دوستاش بزرگ شد
اما
مهم نبود چی بشه اون همیشه بلند میشد
هیچ وقت تسلیم نشد
همیشه می‌جنگید
اما نه تا وقتی که اون رو از دست داد
بعدش به یکباره آسمون چشماش فقط نمای تاریکی
بی انتهایی رو  پیدا کردن که هر لحظه بیشتر انسانیتشون رو از دست میدن
دیگه مقاومت براش معنی نداشت
جنگیدن کار الکی براش شده بود .....
کیان الان ، دیگه توانایی جنگیدن رو نداره
نه تا وقتی که دلیلی برای جایگزین کردن اون نداشته باشه

....
طولانی ترین پارتیه که نوشتم 😁
۹۳۷ کلمه 🤗
ووت و کامنت یادتون نره ها 🧡
لذت ببرین

 death beat Où les histoires vivent. Découvrez maintenant