هایکا:
دستی برای بچه ها تکون دادم و از مدرسه بیرون اومدم
لبخندی که رو لبام نشونده بودم با هر قدمی که از مدرسه دور میشدم کمرنگ تر میشد
از امروز صبح سنگینیه عجیبی رو روی قلبم حس میکنم
اونقدر سنگین که حتی نقاب بینقصمم نمیتونه بپوشونتش
استرس داشتم
انگار قلبم میدونست در آینده قراره اتفاق بدی بیفته
بی اراده قدم هام رو تند تر کردم تند تر و تند تر
نفهمیدم از کی اما قدم های تندم به دویدن سرعتی تبدیل شده بود.
الان فقط باید ببینم عمو هست
که عمو نرفته
که هنوز کوهی واسه تکیه زدن دارم
که تنها نشدم
اونقدر تند دویدم که راه ۲۰ دقیقه رو تو ۱۰ دقیقه رفتم
با نفس نفس از در خونه رفتم تو و وسط حال ایستادم
عمو رو صدا زدم
بلند و بلند تر
هرچی منتظر بودم جوابی نیومد
پا تند کردم واز پله ها بالا رفتم
اونقدر درگیر دیدن عمو بودم که نه صدای خر خر مانند رو و نه تیکه پاره شدن مبل های خونه رو ندیدم
خون ریخته شده روی دیوار سفید خونه رو ندیدم
جای چنگال مانندگرگ رو روی در اتاقم ندیدم
شایدم دیدم اما اون فقط لحظه دیدن عمو مهم بود و بس
نه خون
نه چنگال گرگ
نه مبل های دریده شده حال
هیچ کدوم مهم نبود اگه الان من در اتاق عمو رو باز میکردم و عمو داخلش منتظرم نشسته بود !
صدای نفس نفس زدنم رو مخم بود
کف دستای عرق کردمو روی در گذاشتم و هولش دادم
در که باز شد
چشمام رو از ترس بستم
اگه عمو نباشه چی ؟
اگه رفته باشه
اگه .....
اههههه ولش کن هایکا
عمو هست فقط شوخیش گرفته همین
از ته دلم میخواستم عمویی که ۱۱ سال هیچ شوخی باهام نکرده برای اولین بار باهام شوخی کرده باشه
نفسی گرفتم و چشمام و با ترس باز کردم
نبود
عمو نبود
اتاق خالی بود
خالی خالی
بهم ریخته
پر از لکه های خون
لرزی تو بدنم نشست
زانو هام توان وزنم رو نداشتن
با زانو جلوی در اتاق عمو فرود اومدم
هنوزم کور بودم
شایدم زیادی تنها کسم رو میخواستم که همونجا روی خونی که هنوز نمیدونم چرا و چطور اونجا ریخته نشستم و واسم مهم نیست
انگار مغزم خاموشه
مگه نه الان باید بترسم و فرار کنم ؟!
اما در عوض بزور گوشی رو برداشتم و شماره عمو سیا رو گرفتم
میدونستم امکان ندارم عمو الان باشگاه باشه
هیچ وقت هیچ روز تو این ۱۱ سال عمو وقتی از مدرسه برمیگشتم باشگاه نمیرفت
انگار یک نوع اطمینان بود که بهم بگه من هستم
که مثل پدر و مادرت نمیرم
اما چرا الان نیست ؟
کجاست ؟
تنها کس من کجاست ؟
با صدا زدنای عمو سیا از پشت گوشی به خودم اومدم و بزور گفتم :
کیان اونجاست؟
با مکث سیا فهمیدم عمو اونجا هم نیست
نمیدونم چرا و چطور اما با بغض و لرز گفتم :
عمو
کیان نیست
تنها کسم نیست
اینجا پر خونه
دیوارها
مبل ها
اتاق عمو
همه جا قرمزه
عمو تکیه گاهم نیست
نکنه این خونها برای اون باشن ؟
اره !؟
نکنه تو باشگاه یکی ازش کینه گرفته و عمو رو بردن !
اره ؟
مگه نه عمو من رو ول نمیکنه
نمیتونه ول کنه
اما هرچی صبر کردم عمو سیا هیچ چی نگفت
نگفت حق با منه.
نگفت همه اینا شوخیه
فقط بعد چند دقیقه با نگرانی و جدیت گفت :
میام پیشت پسر
الان میام هایکا
فقط آروم باش و هر جا که هستی بمون
نه
پاشو برو تو اتاقت درتم قفل کن هایکا
حتی اگه کیان در زد در باز نکن
اصلا فرار کنی بهتره
از اون خونه بیا بیرون
هایکا بیا بیرون
هایکا
هایکا صدامو میشنوی ؟
لعنتییییی
داد و صدا زدنای عمو سیا رو میشنیدم
اما ذهنم منو تو دریایی از افکارم غرق کرده بود
تو دریایی از جنس غم یا شایدم درد
عمو رفت ؟
اما کجا ؟
چرا ؟
چکار کردم؟
نمیدونم چقدر اونجا نشستم و گذاشتم این دریا ذهنمو
غرق کنه
که با افتادن سایه ای بیش از حد تاریک روی بدنم با امید و تعجب سرمو بلند کردم
اما با چیزی که دیدم
....
لذت ببرین 😁🤭
ووت و کامنت یادتون نره ها 🩵
داستان تازه شروع شد 😬
KAMU SEDANG MEMBACA
death beat
Fiksi Umumهایکا پسری که تو بچگی خانوادش رو از دست داده و از اون موقع تا الان پیش عموش زندگی میکنه عمویی که چیزی جز اسم و چهره و بغل چیزی ازش نمیدونه و آیا هایکا قراره به این جور زندگی کنار عموش ادامه بده ؟