part 24

9 2 19
                                    

هایکا :
با حس گرومپ گرومپ نبضی درست کنار گوشم بیدار شدم
اما هرچی زور زدم نتونستم چشمام رو از هم فاصله بدم
چی شده ؟
چرا اینجوری شدم ؟
با شنیدن اوای محوی تمرکزم رو بیشتر کردم تا بیشتر بشنوم
آوا برای یه زن بود
لطیف و ملایم
گرم بود
مثل .... مادرم ....
خیلی خوش صدا بود
عجیب دلم میخواست تا ساعت ها بهش گوش بدم
- وضعیتش ثابت شده
به زودی باید بیدار شه
اما کیان .... شاید دیگه بیدار نشه
منظورش من بودم ؟
مگه چه اتفاقی واسم افتاده ؟
صبر کن ینی چی کیان بیدار نمیشه ؟
کیان ؟
عمو ؟
نه
چرا ... چی شده
خواستم دستمو تکون بدم و سوالاتمو بپرسم  که با سنگین شدن عجیب ذهنم دوباره خوابیدم
....
سیاوش :
نفس عمیقی گرفتم و به چهره بی رنگ و سفیده شده هایکا و صورت کبود شده و پر از زخم  کیان خیره شدم
دستمالی که روی گردن هایکا بسته بودم سفید بود
اما الان حتی یه نقطه سفید هم نداره
اگه نفس های ارومش رو نمیشنیدم میگفتم مرده
با صدای بلند ناشی از نگرانی گفتم :
- تند تر برو
وقتی ندارن
از تو آینه چشمای آبی گربه ایش رو بهم دوخت
اکه هر وقت دیگه بود بخاطر صدای بلندم سرزنشم میکرد اما الان و اینجا میدونست من اون سیایی که می‌شناسه نیستم
پس  سرعتش رو بیشتر کرد
لعنتی
بخاطر کیان نمیتونستیم بریم بیمارستان عادی
نه وضعیت کیان نه هایکا عادی نبود
اگر می‌رفتیم ولمون نمیکردن
کیان عادت داره
از این بدترش هم گذرونده اما هایکا نه
علاوه بر اون کیان عادی نیست
نمیتونه بمیره
اما هایکا انسانه
مرگ براش مثل اب خوردنه
هوفی کشیدم و دستمو تو موهام فرو کردم
لعنت به اون روزی که همو دیدیم کیان
لعنت به اون روزی که پادشاه تورو انتخاب کرد
...
هوفی کشیدم
با دیدن کلبه جنگلی که برای همین موقع ها ساخته بودیمش نفس راحتی کشیدم
همین که ماشین وایستاد کیان رو بغل کردم و پیاده شدم
اون پادشاه بود
پادشاه زگوار من
برای یه زگوار محافظت از  پادشاهش مهم ترین چیزه
حتی اگه به معنی از دست دادن جون معشوقش باشه
برای همین اون نخواست با من بمونه
می‌گفت عاشقی  که فدای معشوقش نشه چه به عاشقی ؟
اما چرا عاشق باید فدای معشوق شه؟
ما عاشق میشیم که با معشوقمون بمونیم نه اینکه فدا شیم
اههههه
سرمو چرخوندم تا این افکار از ذهنم پرت شن بیرون بدتر
با دیدنش که هایکا رو بغل گرفته چشمامچ بستم و سمت کلبه راه افتادم
با دیدن مادری که جلوی در منتظرمون بود پا تند کردم و کیان رو یراست روی تخت وسط کلبه گذاشتم
با قرار گرفتن هایکا کنارش منتظر به مادری خیره بودم تا کاری کنه
مادری یه زن روستایی ۵۸ ساله بود که همممون بهش حسابی مدیون بودیم
اون تنها آدمی بود که میدونست ما چی هستیم
اون اولین پناهگاهمون بود
البته پناهگاه هممون به جز کیان
کیان تمام احساساتش رو اون روز  از دست داد
- این پسرک گردن بریده خوبه ( هایکا )
خیلی عمیق نی خوب میشه
اما این مرد احمق کله خراب اوضاع جالبی نداره ( کیان )
تک خنده ای از القاب مادری به کیان و هایکا کردم
اما با درک جملش نگران رفتم سمت مادری که حالا در حال بستن زخم هایکا بود
ـ ینی چی مادری ؟
ظاهرش که عادیه
مثل همیشس ، یکی از اون معجونای همیشگی رو بدی بیدار میشه نه ؟
با مکث مادری سرم تیر کشید
مادری کلا آدم ساکتی نبود پس چرا الان ساکت شده ! ؟
مادری همون‌طور که گردن هایکا تمیز میکرد تا بخیش بزنه
بدون اینکه ذره ای سمت کیان بره گفت :
- کیان از درون داره خورده میشه
مثل سیبی که از بیرون جذاب و براقه اما از درون پر کرم های مختلفه
تک تک سلول هاش دارن از شدت لول خوردن این کرم ها ناله میکنن
کیان داره ناپدید میشه سیاوش
پادشاه بی رحم تر از اونیه که شما فکرش رو میکنین و خواهین کرد
شده تمام سلول هاش رو بسوزونه و از اول بسازه و این درد رو به خودش و کیان بده ، میده تا فقط بیاد بیرون
.... کیان داره میمیره سیاوش

۰۰۰۰
لذت ببرین 🤗
ووت و کامنت یادتون نره 🩵

 death beat Where stories live. Discover now