سوم شخص :
با اینکه تاریک بود اما کیان همه چیز رو واضح میدید
انگار که روز باشه
و اون واقعا ازش متنفر بود
از چشماش
از سیاهی عجیبی که حالا حاله ای نارنجی رنگ به خود گرفته بودن
درست مثل یه روباه وحشی که دنبال طعمشه
چشماش رو بست
هیچ حسی نداشت
حتی اون تنفری که یه روزی میخواست چشماش رو از کاسه دربیاره هم حالا دیگه ازش خبری نیست
برای الان اون فقط آروزی عادی بودن رو داشت
آرزوهای محالی که خیلی وقته حتی رویاشون هم ندیده بود
این مرد زخم خورده زیادی برای خودش ترسناک بود
...
دستشو بالا آورد و مردد بین تارهای یشم مانند پسرک چرخوند
وقتی بچه بود
اون زمانی که هنوز عادی بود
اون زمانی که عادی میخندید و عادی گریه میکرد
همیشه دوست داشت یکی موهاشو نوازش کنه
اما
الان حتی همون علاقه هم ازش گرفته شده
نه اینکه اجازه نداشته باشه
نه
کیان فقط احساساتش و از دست داده
اونا دارن رهاش میکنن و
عموی هایکا
کوه ترک خورده هایکا ، هیچ تلاشی برای متوقف کردنشون نمیکرد
و هایکا اونقدر درگیر دیدن محکمی عمویش بود که نمیتوانست ترک های ریزش کننده کوهش را ببیند
یا شاید هم میدید و نمیخواست که باور کند عمویش هم میتواند ترک بخورد
و بزرگترین اشتباه هایکا همین بود
بت ساختن از عمویی که شاید انسان نبود اما خوی انسانیت رو هنوز داشتدستشو عمیق تر فرو برد و حجم بیشتری از اون یشم های مشکی رو نوازش کرد
اگه این پسرک نبود خیلی وقت پیش تسلیم شده بود
اما هایکا ،
پسرک ارومش دلیلی دوباره واسه جنگیدن بهش داد !
فقط حیف که این دلیل اونقدر محکم نیست که کیان رو با زندگیش پیوند بده
نفس عمیقی گرفت تا این افکار بیهوده رو از ذهنش بیرون کنه اما بدتر بوی شیرین هایکا زیر بینیش رفت و میل به بلعیدن شهد شیرین پسرک بیشتر و بیشتر به مغزش حجوم بردند
همه ی این بلعیدن ها به کیان ثابت کردن که اون فقط یک هیولاس
همون هیولایی که کابوس بچگی های هایکا بود
و پسرک چه احمقانه در آغوش همون هیولا آرامش داشت
اگه هایکا میفهمید که عمویش کم از هیولای توی کابوساش نداره باز هم اینجوری با آرامش تو آغوشش خواب میرفت ؟
کیان میدونست که به زودی باید بره
وگرنه طناب زندگی هایکا هم مثل عمویش چیده میشود
کیان میدونست که باید بره تا هایکا زندگی کنه
تا پسرکش نفهمه اون چه هیولایی بوده و هست !
کیان همه اینا رو میدونست
اما
فقط ...
یذره سخته
در حقیقت کیان خیلی وقت پیش باید میرفت اما چشمای تنهای پسرک نذاشت
و الان که میخواد ترکش کنه باز هم احساسات هایکا نمیذاره
چشماش رو بست و آخرین جمله ای که این سال ها زیاد تکرار میشد رو زمزمه کرد
+ ای کاش میتونستم بمونم و ترکت نکنم
و کم کم نفس هاش رنگ خواب رو گرفتن
ولی نمیدونست تو اون شب هایکای نیمه خواب زمزمه آخرش رو شنید
........
با حس درد تو کمرش چشماش رو باز کرد
با تعجب به اشک جمع شده توی چشمش و روون شدنش روی گونه اش فکر کرد
چرا حس میکرد این قطره اشکی که ریخت از همه ی گریه های دیگش غم بیشتر ی داشت ؟
چیزی رو فراموش کرده ؟
دیشب گیج خواب تو بغل عموش زمزمه ای شنید
اما درکی از شنیدنش نداشت
فقط هرموقع که بهش فکر میکرد حس سنگینی رو روی قلبش حس میکرد
عادی بود ؟
نه
قطعا نه
با اعتراض بیشتر کمرش
تو بغلش صاف نشست و به چهره رنگ پریده کیان خیره شد
عمو همیشه اینجوری بود
رنگ پریده اما گرم
مثل کوره داغ
و هایکا عاشق گرمای عموش بود
بهش حس آرامش و امنیت رو القا میکرد
باعث میشد اون سرمای کودکی هایکا کمرنگ کمرنگ تر شه
اما اگر هایکا میفهمید این گرما همیشگی نیست
باز هم میتونست اینجوری با لبخند و محبت به گرمای خوب عموش فکر کنه ؟
+ زیادی خیره نشدی ؟
هایکا با ذوق خندید و از روی عموش بلند شد و گفت
_ نه
هرچقدر نگات کنم بازم کمه
تو خیلی جذابی
کیان دستی به صورتش کشید
در واقع خیلی وقته بیداره
اما کنجکاوی حرکات هایکایش او را در خواب نگه داشته بود
+ احتمالا تو اولین نفری هستی که میگی جذاب
_ مگه نیستی ؟
کیان به اینه قدی دیوار خیره شد .
چشمایی که از حالت عادی بزرگ ترند و خالی از هر حسی انگار فقط واسه دیدن زندگی و گرفتن اونهاست که وجود دارن
پوست رنگ پریده ای که یاد مرده ها میفته و موهای مشکی که سیاهیشون زیادی تو چشمه و البته زیادی ترسناکن
کیان به این هرچی میگفت الا جذاب
شاید باید زودتر ترکش کند
تا هایکا چهره های واقعا جذاب را ببیند.....
لذت ببرین 🧡
ووت یادتون نره ها
YOU ARE READING
death beat
General Fictionهایکا پسری که تو بچگی خانوادش رو از دست داده و از اون موقع تا الان پیش عموش زندگی میکنه عمویی که چیزی جز اسم و چهره و بغل چیزی ازش نمیدونه و آیا هایکا قراره به این جور زندگی کنار عموش ادامه بده ؟