هایکا :
نفس عمیقی کشیدم و بوی خنک طبیعت رو به ریه هام وارد کردم
بعد تموم شدن پانسمان گردنم و شاهد دور شدن قدم های پر از درد اون زن
اومدم بیرون و با کمی قدم زدن یه صخره نسبتا بلند پیدا کردم و روی نوکش نشستم
میخواستم با تموم وجودم چند لحظه هم که شده از این اتفاقات فاصله بگیرم
من به این هوا ، به این حس آزادی ، به این نوازش طبیعت نیاز داشتم
تا مغزم آروم شه و بتونم فکر کنم
من هایکام
امکان نداره به این راحتی ها تسلیم شم
ـ مواظب زخمت باش بچه
صدای عمو سیا بود ، از نگرانیش لبخند کمرنگی روی لبم نشست و چشمام رو باز کردم
با نشستنش کنارم و دیدن چشمای سرخش
فهمیدم اونم کمتر از من از چشیدن درد امروز راضی نیست
با مکث پرسیدم :
ـ عمو سیا ، تو هم مثل عمویی ؟
مکث بیش از حد طولانیش باعث شد بفهمم من هیچی آدمای مهم زندگیم نمیدونم !
با این حال عصبانیتم از پنهون کاریشون باعث نشد صدای زخم خورده و پر از دردش رو نشنوم
ـ من .. پست تر از عموتم
اشکی که روی گونم غلتید ، برای بار هزارم درد امروزم رو بهم یادآوری کرد
- چرا چیزی بهم نگفتین؟ حق داشتم بدونم !
ـ کیان.... نمیخواست بدونی ... اون نمیخواست تو درد بکشی !
- با نگفتن ؟ با پنهان کاری ؟ با حفظ کردن کلمات کتاب احساسات پنج گانه ؟
ـ نامردی نکن هایکا
کیان به خاطر تو دست به کتابی زد که .....
هوففففف
ولش کن
این حرفا رو اون باید بهت بزنه
من کسی نیستم که بخوام برات بگم چرا ازت پنهان کردیم !
از خودش بپرس
ولی ازت میخوام یکطرفه پیش نری هایکا
کیان رو نمیشناسی ، هیچی ازش نمیدونی با این حال از هممون هم بهش نزدیکتری
میخوام بگم سعی نکن راهی که اون با هزار تا درد و فکر انتخاب کرده و تو یک شبه بدون درک درد و مزه افکار اون بفهمی !
الآنم جای اینجا نشستن پاشو برو پیشش ، باهاش حرف بزن
جواب سوالاتت رو فقط اون میتونه بده !
هوفی کشیدم و گفتم : کجاست ؟
پشت خونه یه کلبه است
برو اونجا پیداش میکنی
هومی گفتم و از جام بلند شدم
ای کاش زودتر امروز تموم شه
رفتم سمت نشونی که عمو سیا داد
دقیقا پشت خونه یه کم جلوتر که میرفتی ، یه کلبه چوبی کوچولو بود که دور تا دورش پر از گل های متنوع و زیبا بود
خیلی زیبا بود طوری که برای چند لحظه مبهوت کلبه روبهروم بودم و اون افکار احمقانه از بین رفتن
اما با دیدن هیبت مشکی که بین گلای رنگا رنگ ایستاده بود دیدن اون زیبایی رو برام دردناک کرد
فکر اینکه دیگه این هیبت رو نبینم ، باعث میشد دلم بهم بپیچه ، انگار یکی با پنجه هاش بهم چنگ میزنه
نفسی گرفتم و رفتم سمت عمو
انگار فهمید که من دارم میام که بدون برگشتن بهم گفت :
ـ برای جواب سوالاتت اومدی ؟
+ اره ، جواب میدی ؟
ـ امتحان کن !
+ تو چی هستی ؟
ـ نمیدونم !
یه زمانی آدمیزاد بودم
بعدش اسم آدم رو گرفتم
بعدش همونم از دست دادم
الان از حیوونم کمتر شدم !
بغضم رو قورت دادم که الان نه وقت گریه بود نه مکانش
الان باید بفهم چرا ؟ و چی شده
+ پادشاه کیه ؟
ـ هایکا !
اگه میخوای زندگی عادی داشته باشی
تو انتخاب سوالاتت دقت کن
+ عادی ؟
نمیخوام ! من باید بدونم
باید بدونم که .....
برگشت سمتم
بی هیچ خشمی ، حسی ، نگاهی
- که چی ؟ که جلوش رو بگیری ؟
که نزاری برم ؟
هایکا ! از خواب بلند شو
حتی با دونستن همه چیز باز هم نمیتونی جلوی رفتن من رو بگیری !
فقط بدتر خودت رو توی راهی که برای تو نیست قرار میدی !
+ هه ، راهی که برای من نیست ؟
نه عمو ، از وقتی که منو پیش خودت آوردی چه بخوای چه نخوای منم همقدم مسیر خودت کردی !
بعدشم تلاش که نکردم که ببینم میشه یا نه !
عمو با برداشتن چند قدم بلند فاصله بینمون رو از بین برد .
خم شد و چشماشو به چشمام دوخت
من توهم زده بودم یا واقعا اینجوری بود رو نمیدونم
اما چشمای عمو هر لحظه مات تر میشدن
انگار که هر لحظه به رفتنش نزدیک تر که میشد ، بخش بیشتری از روحش رو از دست میداد
ـ آرامش !
تلاش و جنگیدن برای کسی زمانی خوبه که اون طرف هم بخواد !پارت جدید 😄
لذت ببرین 🧡
YOU ARE READING
death beat
General Fictionهایکا پسری که تو بچگی خانوادش رو از دست داده و از اون موقع تا الان پیش عموش زندگی میکنه عمویی که چیزی جز اسم و چهره و بغل چیزی ازش نمیدونه و آیا هایکا قراره به این جور زندگی کنار عموش ادامه بده ؟