بعد از چند مدت طاقت فرسا بالاخره گفت :
- برای شنیدن حرفای من ، برای داشتن آغوش من نیازی به خطر و ترسیدن نیست ! فقط کافیه بگی و داشته باشیش
لبمو جم کردم تو دهنم و سرمو تکون دادم که بغلم کرد و بلند شد
و درحالی که از پله ها بالا می رفت ادامه داد :
فایده یه لقب چیه اگه تکراری شه ؟ اون موقع شنیدنش هیچ لذتی نداره !
میشه یه تکرار و تکرار و در آخر معنی خودشو از دست میده ، نزار آرامشم تکراری شه برای تو و بی معنی برای من
جوابی ندادم و در عوض سرمو به سینه پهنش فشار دادم
در سفید اتاقم و باز کرد و منو روی تخت گذاشت ،
با آرمش کفشهام رو درآورد و دکمه های پیراهنم رو باز کرد که به دستش چنگ زدم و گفتم :
+ از کجا فهمیدی؟
دستمو پس زد و کارش رو ادامه داد و گفت :
- پسره پرو منو احمق فرض کردی ؟
وقتی پریدی بغلم دیدم نفست از درد گرفت
+ فقط نمیخواستم نگرانت کنم
_ با نگفتنت منو بیشتر نگران میکنی
+ خودش خوب میشد نمیخواستم خودت رو مقصر بدونی
_ هایکا ، تو پسرمی ، تو تنها یادگار زنده بودنمی
تو پیمان من با انسان بودنمی ، اینکه نگرانت شم طبیعی ترین حق منه و تو یا هیچ کس دیگه نمیتونه این حق رو از من بگیره و این طبیعی ترین حس برای همه است که بخوان از چیزی که اونا رو به زندگی هاشون وصل میکنه محافظت کنند
چیزی نگفتم و بی حرکت موندم تا عمو کارش رو کنه
آب دهنمو به امید قورت دادن اون گلوله عجیب توی گلوم محکم قورت دادم
عمو کلا آدمی نبود که خیلی احساساتش و نشون بده !
و هر کس اونو میدید فکر میکرد آدم بی احساس و مغروریه
اما میتونم بگم عمو با احساس ترین آدمیه که شناختم
بعضی لحظات جوری حرف میزنه که احساس میکنی اگه تو اون لحظه آخرین نفست رو هم بکشی خوشبختترین خودت هستیاینم از پارت ششم
لذت ببرین 🤗
YOU ARE READING
death beat
General Fictionهایکا پسری که تو بچگی خانوادش رو از دست داده و از اون موقع تا الان پیش عموش زندگی میکنه عمویی که چیزی جز اسم و چهره و بغل چیزی ازش نمیدونه و آیا هایکا قراره به این جور زندگی کنار عموش ادامه بده ؟