part 29

1 1 2
                                    

هوفی از وضعیت کشید و از حرص ناهمواری جاده و تکونایی که باعث ایجاد   درد ریزی تو گردنش میشدن  چشماشو محکم بست و روی هم فشار داد
درست بعد اون حرفای عمو و هنگ بودن من عمو سیا با عجله اومد سمتمون و گفت که باید برگردیم
مثل اینکه باشگاه عمو یه مشتری  خاص داره
و خلاصه اینکه عمو سیا نجاتم داد
وگرنه عمو زانو های خم شدم رو میدید و من دیگه نمی‌خواستم عمو فکر کنه من باز هم آمادگی تکیه گاه شدنش رو ندارم
میخواستم برای عمو باشم همون‌طور که اون برای من بود
هعی
باید یه فکری بردارم !
با شنیدن صدای عمو سیا گوشام رو تیز کردم و  فکر کردن رو به بعدا مولکول  کردم تا درست بهش برسم
ـ این مشتری .. چجوری بگم انگار یه فرقی  با بقیه داره
هرچی گشتم جز اسم و رسم شرکت هاش و نفوذش چیزی پیدا نکردم
ممکنه که با رد کردنش دردسر برامون ایجاد شه
و الان دیگه نیازی به دردسر بیشتر نداریم
پس فعلا قبولش کردم
علاوه بر اون انگار یه رابطه
عمو سری تکون داد و بی هیچ حرفی نگاهش رو به جاده دوخت
حس عجیبی داشتم
رابط چی ؟
باز چی ازم مخفی میکردن
دلم میخواست هر چی زودتر این رابطی که میگن  رو ببینم
شاید اون بتونه بهم جواب سوالاتم رو بده
از طرفی ام کنجکاویم فعال شده بود اونم زیاد
آخه عمو و سیا هرکسی رو قبول نمیکردن
اونقدری هم پول و قدرتی که نمی‌دونم از کجا اومده  داشتن که از رد کردن آدمای قوی نترسن
پس این طرف باید خیلی خفن باشه که عمو سیا اخطار میده راجبش
تو افکار ذهنم سرک می‌کشیدم و درگیر پیدا کردم راه حل بودم که کم کم چشمام گرم شد و خواب رفتم
۰۰۰۰
با حس حالت تهوع و درد خیلی شدیدی توی گردنم و دستم بیدار شدم
تاریک بود
هیچی دیده نمیشد
اونقدری هم گیج بودم که نفهمم وارونه شدم و باز کردن کمربندی که فقط همون نگهم داشته و مانع از برخورد من با سقف که الان کف ماشین شده  احمقانه ترین کاره
و بله بوممم
محکم با مغز فرو اومدم ، از شدت درد گردنم ناخوداگاه هقی زدم و اشکام روون شدن
چی شد
مگه خواب نبودم ؟
تا الان باید رسیده باشیم خونه
پس چرا اینجوریه ؟
خواستم عمو و سیا رو صدا بزنم که با صدای خش خشی بیرون از ماشین خفه شدم
حس ترس کل مغزم رو پر کرد برای همین طبق عادت دوتا دستمو محکم روی دهنم گذاشتم و  اونقدری  فشار دادم که قفسه سینم از شدت کم بودن هوا ناله کنه 
خر بودم دیگه کنترل دهنمم نداشتم میترسیدم دهنم یهو باز شده و داد بزنه
  وگرنه اوسکولم خودم خودمو خفه کنم
با کشیدن شدن یه چیزی روی بدنه ماشین از ترس سکته زدم
انگار یکی داشت با ناخونش روی بدنه ماشین خط میکشید
سیخ شدن تمام موهای پوست که هیچی موهای اندر درونم رو هم فهمیدم
ینی چی
عمو و سیا کجان ؟
لعنتی نباید می‌خوابیدم
با صدای خر خر و نفس های یه حیوون دنده ای درست کنارم نفسام از ترس به شمارش افتادن
بوی بنزینی که تو هوا پیچیده بود حالمو بدتر میکرد
بخدا دیگه کشش ندارم
تو همین گیر و دار دشویییییی داشتمممم ناجوررررر
یکی نیست بگه آخه خر الان وقتشه ؟
بشاشی بوش رو حس کنن بیان بخورنت چی !؟
ولی حیف که این چیزا حالش نبود و فقط میخواست را بده
اما کور خوندی من بلدم تورو نگه دارم سفت پاهامو بهم فشار دادم و راش رو بستم
آخرین چیزی میخواستم کشته شدن بخاطر دشوییم بود
هر لحظه صدای نفسای اون حیوون بلند بلند تر میشد دشویی منم بیشتر و بیشتر
سرم نبض میزد
کم مونده بود بزنم زیر گریه و بگم گور بابای مردن خلاصم کن از این روز لعنتی
با تکونای شدیدی که به ماشین وارد شد ناخودآگاه جیغی زدم و محکم صندلی ماشین رو چسبیدم
فک کنم صدای جیغم اون حیوون درنده رو بدتر جذب کرد که ضربه شدیدی با بدنش به تنه ماشین وارد کرد
دیگه کنترلی رو دهنم نداشتم
فقط بلند بلند داد میزدم و عمو رو صدا میزدم
از شدت ترس  و داد نفس هام به شمارش افتاده بود
با کنده شدن در ماشین بلند ترین جیغ عمرم رو زدم و محکم تر صندلی ماشین رو بغل گرفتم
چشام از شدت ترس درشت تر از حد معمول شده بودن
فقط میخواستم قبل دریده شدنم چهرش رو ببینم
برخلاف انتظارم که فکر میکردم الان با دندون های تیزش روبه رو میشم و شاهد تیکه تیکه شدن بدنمم
همه چی یهو ساکت شد
حتی صدای باد هم نمیومد
تنها صدایی که می‌شنیدم ضربان مرگ آور قلبم بود که حکم ناقوص رو برام داشت این لحظه
یه جور شمارش معکوس
یکم که گذشت
صدای پا اومد
حیوون نه آدم
خبری از خر خر و نفس های حیوان گونه نبود
اما به جای آروم بودن و راحت شدن
ترسم بیشتر شد
انگار یکی از درونم میدونست اینی که الان میبینم بدتر از حیوون درنده خوی ۱۰ دقیقه پیش بود
کفشای مشکی براقش رو دیدم
درست جلوم وایستادن
نفسم حبس کردم
دستام از شدن فشار دادم اون صندلی بدبخت درد گرفته بودن
زانو زدنش رو دیدم
سر تا پا مشکی پوشیده بود
عجیب بود از  این تاریکی شب هم سیاه تر  بود
خم شدنش رو دیدم
پوست گردنش  زیادی سفید بود
عجیب برام آشنا بود
اما مغز یخ زدم از  ترس مگه حالش میشد فک کنه ببینه اینو کجا دیده
لباش
ببینیش
نیم رخش
چرا اینقدر آشنا بود
ناخودآگاه دستام صندلی رو رها کردن
این امکان نداره
نمیشه
نه
نه
با یهویی برگشتنش از ترس و بهت خفه شدم
و تو اون چشمایی که حالا قرمز شده بودن خیره شدم
با ناباوری زمزمه کردم
- ع ... عمو

...
اینم از پارت جدید 😬
لذت ببرین 🤗
و نترسین 😸🫣

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Nov 10 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

 death beat Donde viven las historias. Descúbrelo ahora