سوم شخص :
بغض گلوش هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد
تو ذهن هایکا فقط و فقط این سوال بود
پس من چی ؟
صداش میلرزید
درست مثل همون روزی که برای اولین بار عموش رو دیده بود
میترسید از پرسیدن
از حرف زدن
از شنیدن چیز هایی که نمخیواست بدونه
اما ...
با این همه ترس
باز هم مثل ۱۱ سال پیش
پا گذاشت رو ترساش و لگدشون کرد
+ پس من چی ؟
اون ۱۱ سال زندگی چی ؟
اگه میخواستی بری ، چرا منو وابسته خودت کردی ؟
چراااااا؟....
کیان برای اولین بار بعد ۱۶ سال نمیدونست چی باید جواب بده
بگه نتونستم رهات کنم چون حس میکردم تو میتونی منو به آدم ۱۵ سال قبل تبدیل کنی ؟
یا بگه نتونستم از بیگناهی چشمات بگذرم و رهات کنم ؟
جوابش هرچی که بود
فایده گفتنش چیه ؟
چرا باید با این حرفا ارامشش رو عذاب بده ؟ نفس کم جونی گرفت و نگاه از چشمای خون آلود ارامشش گرفت
آرامشی که به لطف خودش طوفانی شده بود
ـ فایده داره حرف زدن درمورد چیزی که غمگین ترت کنه ؟
صدای غمگین و لرزونش رو که شنید یه چیزکوچولویی ته دلش تکون خورد
+ برای من مهمه
باید بدونم برات چی بودم وقتی که تو تنها کسی زندگی من بودی !
این جمله
عجیب براش آشنا بود
۱۵ سال پیش همین جمله رو به کسی گفت که آخرشم شاهد مرگش بود
لحظه ای بعد کلمات بدون اینکه بخواد از دهنش بیرون ریختن
- میدونی منم این جمله رو به یکی گفتم
اونم وقتی که تو بغلم داشت جون میداد
بهش التماس میکردم واسه موندنش
که تنهام نزاره ، که من بدون اون نمیتونم ادامه بدم
اما میدونی چی گفت ؟. خب هیچی
هیچی نگفت
فقط دست بیرنگ خونیش رو بالا آورد و برای آخرین بار صورتمو قاب گرفت
چشماش ...
چشماش خسته بودن
هرچی گشتم هیچ رد پایی از زندگی توشون پیدا نکردم
حتی ردی از تلاش واسه نرفتن هم نبود
خسته بود
منم خسته بودم
اما اون برعکس من تسلیم خستگیش شده بود
نای ادامه دادن نداشت
پس فقط کنارش موندم تا وقتی که چشماش برای همیشه بسته شدن
۵ ساعت طول کشید
تو اون ۵ ساعت بارها دستامو مشت کردم و گوشت و پوست خودم رو پاره کردم تا یادم نره چشمای خسته و بی روحش رو
...
منم خستم هایکا
نمیتونم ادامه بدم مسیری رو کن از همون اول مرده توش پا گذاشتم
نمیتونم بخندم ، گریه کنم ...
احساسات ؟
اونا چین ؟
خنده و شادی ؟
گریه و غم ؟
چرا برای من فقط کلمه های توخالی ان؟
تو کتاب ۷ گانه احساس خوندم که گل و درخت میتونن باعث زنده شدن احساسات شن !
کاشتمشون
بزرگ شدن
گل دادن
رشد کردن
اما هیچی د رک نکردم
تو خالی موندم
هیچ رنگی برام جالب نیست
هیچ طعمی برام لذت بخش نیست
هیچ حرفی برام تسکین دهنده نیست
من مردم هایکا
خیلی وقته
...
پسرک با صورتی خیس شده خیره تکیه گاهی بود که هر لحظه ترک های پنهانش ، اشکار تر میشدن
چجوری
چجوری این همه وقت بهش دیگه کرده بود بدون اینکه از درد و ترک هاش بدونه ؟....
خب سلامممم 😁
اول اینو بگم که بابت هفته پیش متاسفم که پارت نذاشتم😣
نمیدونم چرا واتپد تازگی های بهم گیر میده 😫
دارم پارت آپ میکنم یهو پرت میشم ازش بیرون . کل پارتی که نوشتم پاک میشه 🤧
و میدونین این چقدرررررر عصبانی کننده است ؟
دلم میخواد واتپد رو بزنممم🥲🥲
یا چند باز ازم جیمیل میخواد و....
خلاصه درگیرم باهاش🤕
و اینو بدونین من هیچ وقت رمانم رو پایان غم نمی نویسم
و هر شخصیت رو به خوشختی که لایقشه میرسونم
پس لذت ببرین 🤗
YOU ARE READING
death beat
General Fictionهایکا پسری که تو بچگی خانوادش رو از دست داده و از اون موقع تا الان پیش عموش زندگی میکنه عمویی که چیزی جز اسم و چهره و بغل چیزی ازش نمیدونه و آیا هایکا قراره به این جور زندگی کنار عموش ادامه بده ؟