نبض زدن مغزم رو حس میکردم
قرار نبود این جوری شه
قرار نبود به این زودی این احساسات یعقم رو بگیرن و خفتم کنن
جگوارم برای بیدار شدن پادشاهش روزه شادی میکشید و
من برای خاموش شدن رفیقم گریه سر میدادم
این احساسات
این زوزه و گریه
.......
چی شد به اینجا رسیدم ؟
با نشستن کسی کنارم سرمو از حصار محکم دستام آزاد کردم
خودش بود
کسی که مصبب این حال روزمه
- از همون اول میدونستیم این روز میاد
سرمو بلند کردم و لحظه ای چشمای سرخمو به مشکی های تو خالیش دوختم
هنوز هم هیچ حسی توشون نبود
نه ترس از رفتن
نه خوشی از آزاد شدن
سرمو انداختم پایین
جرعت نگاه کردن بهش رو نداشتم
- نه به این زودی !
هایکا چی
من چی
بچه ها ؟
به آسمون نگاه میکرد
انگار که از همین لحظه نقشه پرواز کردن رو داشته باشه
ترسیدم از نگاهش
ترسیدم از رفتنش
ترسیدم از از دست دادنش
فرار نبود اینجوری شه ، اون روز به خودم قول دادم وابسته این مرد نشم که میدونم موندنش همیشگی نیست اما
لعنتی
قرار نبود رفیقش شم
قرار نبود این احساسات رو داشته باشم !
با شنیدن صداش ، زوزه جگوارم رو شنیدم اما این بار از غم
انگار او هم فهمیده بود این آدم خیلی وقته مرده
و الان فقط جسمیه که او هم خواهان رفتن است
- از همون روزی که پادشاه شدم تهش رو میدونستم
پس وابستگی ای به این دنیا ایجاد نکردم اما با این همه
هایکا اشتباهی بود که منو وابسته این دنیا کرد
وابستگی ای که حالا باید بشکنمش
( نفس عمیقشو حس کردم ، انگار سخت بود زدن این حرفا براش )
همون روز باید ولش میکردم
نباید دستش رو میگرفتم و از اون کمد تنگ و تاریک میکشیدمش بیرون تا نور رو ببینه
برای اولین بار پشیمونم
نباید میشدم تیکه گاهش
نباید میشدم کوهش
که الان نببینه فرو ریختن یهویی ستون های زندگیش رو
سیاوش
حتی خودمم به پادشاه نیاز دارم که اگه نیازی نبود خط میکشدم روی تو و همه اونایی که تا امروز کنارم موندن و هایکا رو برمی داشتم و میرفتم
اما
نه من اونقدری وابسته هایکام که خط بکشم روی گذشته و دردام و بگم گور باباشون نه شماها میتونین رها کنین اون دنیای لجن زاری که مسبب الانمونه
اون تنها کسیه که میتونه به اون دنیای لجن زار پایان بده
پس با این حرفات احساسی که تا حالا نداشتم رو بیدار نکن
فکر کن توی یه تصادف از دستم دادین
مرگ طبیعی نه چیزی بیشتر نه کمتر ...میتونم بگم این طولانی ترین مکالمه ای بود که تا حالا داشتیم
کیان اهل حرف نبود چه برسه به گفتن از درگیریهاش
اون درد میکشید اما چرا منم حسش میکردم ؟..
بغض گلوم رو به درد آورده بود
نه میتونستم بشکنمش نه قورتش بدم
لعنتی
با شنیدن صدای پای ضعیف آشنایی سریع بلند شدم
خودش بود
آرامش کیان
آرامشی که طوفانی شده بود ...
بدون توجه به من و باند گردنش و دردی که احتمالا میکشید
دوید سمتمون و جلوی کیان زانو زد
با صدایی که میلرزید گفت :
ع ... عمو
چرا میگی باید برم ؟
پادشاه کیه ؟
تو کی هستی ؟
چ چرا میخوای نابود شدن تکیه گاهم رو ببینم
خ خودت گفتی تو کسی بودی که منو از اون کمد تنگ و تاریک کشیدی بیرون که نور رو بهم نشون بدی
چرا الان میخوای منو تو اون کمد حبس کنی ؟
عمو
اینجا چه خبره ؟
اونی که تو خونه بود تو نبودی
کی بود ؟
نگاهت ... نگاهت فرق داشت
گرسنه بود
درنده بود
چرا ؟ چرا !
چرااااااااا !!!؟؟؟؟؟
اما کیان هنوزم نگاهش به آسمونی بود که بی خبر از همه جا بدون ردی از زخم طوفان ، میدرخشید
خبری از بارون نبود
از رعد و برق و طوفان هم نبود
اما
همین نور خیره کننده آسمون صاف درد توی سینم رو بیشتر میکرد
نگاه کیان ... بوی رفتن میداد
انگار هایکا هم متوجه نگاه عموش شده بود که با عجله و زور سرش رو سمت خودش چرخوند
اینکه چی دید تو نگاه کیان و
چی بود تو عمق گودال اون مشکی های بی احساس کیان
نمیدونم
نمیخواستمم بدونم
اما هرچی بود هایکا با بغض و ناباوری روی زمین سبز جنگل رها شد و با درد زمزمه کرد :
داری میری ...........
این هم از پارت جدید 💓
لذت ببرین 🤗
YOU ARE READING
death beat
General Fictionهایکا پسری که تو بچگی خانوادش رو از دست داده و از اون موقع تا الان پیش عموش زندگی میکنه عمویی که چیزی جز اسم و چهره و بغل چیزی ازش نمیدونه و آیا هایکا قراره به این جور زندگی کنار عموش ادامه بده ؟