منتظر بهش خیره شدم که لحظه ای درشت شدن چشماش رو از پروییم دیدم ، چیه خو اگه نمیخواستی همون اول نمیگفتی ، کرم داری ؟
چشمامو چرخوندم و خواستم راه بیفتم ، که دستم رو گرفت و با یه حرکت منو کشید سمت خودش تا بش تکیه بدم ، لامصب عجب بدنی داره
رسما تو بغلش گم شده بودم ، حالا شاید من یه کوچولو
ریز باشم اما در کل این یارو زیادی بزرگ بود
با هم ب سمت ماشین
رفتیم که صداش رو شنیدم :
_ اسمت چیه پسرجون ؟
زبونمو روی لبم کشیدم و گفتم : هایکا
مکث کوتاهش رو حس کردم و بعد زمزمه آرومش: آرامش
+ مرموز
با اخمی نگام کرد که گفتم : آرامش یه معنیش ، معنی دیگش مرموزه
نگاهشو برداشت و گفت : خانوادت سلیقه خوبی دارن
همون موقع رسیدیم به ماشین ، در کنار راننده رو باز کرد و اول کمک کرد من بشینم ، خواست درو ببنده که گفتم : انتخاب عموم بود
نگاه گنگشو که حس کردم ادامه دادم : اسممو میگم
ابرویی بالا انداخت و بهم خیره شد ، بعد چند لحظه درو بست ، لعنتی عجب نگاه سنگینی داره ، آدم رو وادار میکنه که حرف بزنه
با باز شدن در کناریم نگاهی بهش انداختم که سوار ماشین شد ، یه کیک و آب میوه پرت کرد سمتم ، نگاه خیرمو که حس کرد بدون نگاه کردن بهم جواب داد
- رنگت پریده ، اگه اینجوری بری خونه مادرت غش میکنه حتما
بیحس بهش نگاهی انداختم که استارت زد و راه افتاد
نی رو کردم دهنم و با اولین قلپی که خوردم همه حرفامو باهاش قورت دادم
زیادی به عنوان غریبه دارم بهش اعتماد میکنم و حرف میزنم و این چیزی نیست که عمو خوشش بیاداینم پارت بعدی
فعلا تند تند پارت میزارم تا با فضا رمان آشنا بشین و یذره هم جلو بیفتیم
YOU ARE READING
death beat
General Fictionهایکا پسری که تو بچگی خانوادش رو از دست داده و از اون موقع تا الان پیش عموش زندگی میکنه عمویی که چیزی جز اسم و چهره و بغل چیزی ازش نمیدونه و آیا هایکا قراره به این جور زندگی کنار عموش ادامه بده ؟