با یه دوش آب سرد که کلا خمارم کرد از حموم اومدم بیرون
امروز تو مدرسه با بچه ها فوتبال بازی کردیم
حسابی عرق کرده بودم
تنمو با حوله کمری خشک کردم و یه شرت و شلوارک باب استفنجیم پوشیدم و با همون بالاتنه لخت چپیدم تو تخت
اونقدری ذهنم درگیر عمو و اتفاق های امروز و دیروز بود که ترجیح دادم با خوابیدن به ذهنم استراحت بدم
اما احتمالا اینبار بزرگ ترین اشتباهم فرار از افکارم بود
......
چند ساعت بعد
۳ نیمه شب
بدنش خیس عرق بود
حتی نمیدونست چند ساعت که فرار میکنه
فقط میدویید
با عجله
بدون نفس
از شدت ترس تپش های قلبش از دستش در رفته بود
با پاهای برهنه روی شیشه های شکسته میدوید و جالب اینه که حتی پاهای بریدش و خونیش هم اعتراضی نمیکردند
در حال حاضر تمام سلول های بدن پسر فقط خواستار فرار بودن
فرار به قیمت هر چیزی
همه اینا بخاطر اون موجود بود
موجودی دیو مانند که میخواست آرامش رو طوفانی کنه
پسرک میدوید
بدون اینکه حتی بدونه از چی فرار میکنه
صدایی میگفت بدو فرار کن
اگه بگیرتت مردی !
و هایکا مسخ این صدا میدوید
و این عجیب بود
پسرک هیچ گاه فرار کردن رو یاد نگرفته بود
ترجحیش ایستادن و مبارزه کردن بود اما همیشه هم فرار میکرد
اون صدا مانع ایستادنش و روبرو شدنش با این موجود میشد
میترسید
برای دومین بار در عمر ۱۸ ساله اش جوری میترسید که برای اولین بار دلش برای آن کمد دیواری اهنی که تو بچگی از ترس تمام ترس هاش تو اون مخفی میشد تا در امان باشه
تنگ شده بود
همان کمدی که عمویش ساخته بود .
عموش ؟
تکیه گاهش؟
تنها کسش ؟
کی بود اون تکیه گاه ؟
کی بود اون همه کسش ؟
سرش را محکم تکان داد
پسرک خسته از سوالات ذهنش و این دویدنای نفس گیر فریادی زد و اشکش پایین ریخت
چشمانش از شدت ترس و گریه تار میدیدند اما باز هم جاده ی شکسته روبه رویش چیزی نبود که نتواند ببیند
به لبه ی شکسته که رسید از ترس به روی زانو هاش فرود اومد
چرا
چرا اینجوری شد ؟
چرا این جاده همیشه شکسته است ؟
با غرش و خرخر حیوان مانندی پشت سرش لرزی از بدنش گذشت
صدای قدم هایش رو که نزدیکش میشد رو میشنید اما از شدت ترس حتی جرعت تکون خوردن هم نداشت
نفس هایش رو روی گردنش حس میکرد
میل به دریدن
میل به جویدن استخوان هایش
میتونست همشون رو حس کنه
پسرک چشماش رو بست و آروم با لرز نفس میکشید
با غرش گرگ مانند دیو پشت سرش آماده دریده شدنش بود که......
با شک از خواب پریدم
تپش قلبم
دردی مثل بریدگی پاهام
چشمای خیسم
همشون میگفتن دوباره اون خواب لعنتی رو دیدم
عصبی از عرقی که لحافمو خیس کرده بود و نفسی که یکی درمیون میومد مشتی به بدنه تخت زدم
لعنتتتتتتت بهتتتتتت
چرا چراااااا دست از سرم برنمیداریبیببیی !!!!
یکم که گذشت نفسم درست شد از تخت اومدم پایین و طبق معمول بعد ای کابوس یراست رفتم سر یخچال
همیشه وقتی عصبی میشم یا نمیتونم چیزیو حل کنم باید غذا بخورم ، اینجوری آروم میشم
میدونم کارم اشتباس ، اما الان تنها چیزی که میخوام آروم شدنه
در یخچال رو باز کردم و ظرف ماست رو کشیدم بیرون
یه چیز خنک میخواستم که اتیشمو خاموش کنه
برای همین با نون افتادم به جونش
میگم اگه ورزش نبود من الان ترکیده بودم ینی این
یه ذره آخرش رو که خوردم انگار الان تازه تونستم موقعیتم رو درک کنم
من با شلوارک باب اسفنجی و با بالاتنه لخت
در حالی که ظرف بزرگ ماست تو یکی از دستامه و تو اون یکی یه تیکه نونه
کف سرد آشپز خونه نشستم و تو تاریکی دارم ماست میخورم
همشم به خاطر کابوسیه که تهش فقط درد و تپش قلب میزاره واسم
کابوسی که فقط میدونم دارم از چیزی فرار میکنملذت ببرین 🤗

VOCÊ ESTÁ LENDO
death beat
Ficção Geralهایکا پسری که تو بچگی خانوادش رو از دست داده و از اون موقع تا الان پیش عموش زندگی میکنه عمویی که چیزی جز اسم و چهره و بغل چیزی ازش نمیدونه و آیا هایکا قراره به این جور زندگی کنار عموش ادامه بده ؟