چشمامو بستم و رو هم محکم فشار دادم تا اشکی ازشون خارج نشه
بعد چند دقیقه با حس گرمای لحاف چشمامو باز کردم
عجیب خوابم گرفته بود
هرموقع عمو نزدیکم میموند تنها حس که داشتم آرامش مطلق بود
مثل اینکه هر روز از یک دوز خاص نیکوتین مصرف کنی تا آخر عمرت باز هم معتاد همون مقدار بمونی
نه کمتر نه بیشتر
و این حس من به عموم بود
گاهی اوقات از ترس اعتیاد بیش از حد بهش تو کمد تاریکم مخفی میشم و خودمو محکم بغل میگیرم
این عادت ۱۱ ساله ای که از همون اول باهام بود و رشد کرد
اون اوایل از ترس چشمای عمو تو کمدم مخفی میشدم آخه اون چشمای درشت مشکی و خالی از هر حسی میتونست بزرگترین ترس یک بچه ۷ ساله باشه که همین چند روز پیش جسد مامانش رو بغل گرفته بود
اما بعد از چندین ماه، جرئت خیره شدن بهشون رو به خودم دادم و اون موقع بود که معتاد شدم
اعتیاد به چشم های عمو
وقتی خیرشون میشدم منو پرت میکردن تو سیاه چال کسی به نام خودم !
ناخودآگاه با تصور اون خاطره ها و روز ها لبخندی زدم که از چشمای تیز بین عمو مخفی نموند
_ نمیدونستم درد داشتن خوشحالت میکنه
لبخندم عمیق تر شد و با شیطنت گفتم :
آخه درد رو دوست ندارم برای همین نمیدونستی
اما تورو دوست دارم که !
شکه شدنش رو حس کردم و بعد خشک شدن بدنش
هرموقع از دوست داشتنش حرف میزدم خشک و بی حس میشد انگار که به یه رباط بگی دوسش داری
نمیدونه اصلا دوست داشتن چی هست انگار تو برنامه هاش نوشته نشده !
و این گاهی درد داره
اما منم آدمی نبودم که بخاطر درد جا بزنم پس درست مثل همیشه با همون لبخند خیرش شدم
که بعد چند لحظه تکونی به گردنش داد و گفت : وقت خواب ! فردا مدرسه نمیری ، خوب استراحت کن نمیخوام مریض ببینمت
از لبه تخت بلند شد و قبل رفتن کمی مکث کرد
یهو برگشت سمتم و با شک پیشونیم رو بوسید
لبخندم بزرگ تر شد و نفس عمیقی از بوی تنش گرفتم
بوی آرامش و امنیت
با بسته شدن در چشمامو بستم و خوابیدم
.....لذت ببرین 🤗
به منم لذت بدین ها 😁🥰

YOU ARE READING
death beat
General Fictionهایکا پسری که تو بچگی خانوادش رو از دست داده و از اون موقع تا الان پیش عموش زندگی میکنه عمویی که چیزی جز اسم و چهره و بغل چیزی ازش نمیدونه و آیا هایکا قراره به این جور زندگی کنار عموش ادامه بده ؟