هوفی از وضعیتم کشیدم و ظرف خالی ماست رو پرت مردم سمتی و نون رو هم ول کردم رو میز
دستی تو موهام کشیدم و خواستم برم سمت اتاقم
که با دیدن حاله کسی که به دیوار آشپز خونه تکیه داده و نگاهم میکنه یه قدم رفتم عقب
اما با حس بوی آشنا عمو ، نفس عمیقی کشیدم
وقتی که فهمید دارم نگاش میکنم
بدون هیچ حرفی دستش رو دراز کرد سمتم که دویدم سمتش و خودمو تو بغل پرامنش پرت کردم
بعد چند دقیقه دستای عمو محکم دورم حلقه شدن
به یاد بچگی پاهامو دور کمرش حلقه کردم و خودمو ازش آویزون کردم ، درست مثل گربه ای که برای حس امنیت تو اغوش صاحبش میره
منم همون حس رو داشتم
عمو با فهمیدن حسم
تو همون تاریکی سمت کاناپه رفت و روش نشست
منم با تمام وجود سرمو تو گردنش فرو بردم و دم عمیقی از رایحه آرامش بخش عمو گرفتم
به چند لحظه ارامش مطلق همونجا زمزمه کردم
_ کابوس دیدم
به چیزی دنبالم میکرد .... یه چیزی که حتی نمیدونم چیه
و من فقط فرار میکنم ، حتی نمیتونم وایسم و ببینم که اون چیه !
عمو حس میکنم دارم دیوونه میشم
این کابوس ها کی تموم میشن ؟
+وقتی که بفهمی کابوس چرا به وجود اومده !
_ از کجا بفهمم ؟
+ کابوس چیزی جز بازی تاریک ذهنت نیست
پس باید بفهمی چرا و از کجا ذهنت شروع به بازی دادنت کرده
_ چرا ذهنم باید به خودم آسیب بزنه ؟
+ چیز های بد همیشه آسیب رسون نیستن گاهی باید باشن تا تو متوجه خطر بزرگ تر شی
یه جور اخطار
_ اگه بدونم و نتونم جلوشو بگیرم چی ؟
+ چیزی به عنوان دونستن و نتونستن وجود نداره
اگه نمیتونی بدون نمیخوای
از واقعیت کابوس هات میترسی در صورتی که ته وجودت میدونی اون کابوس برای چیه !
ولی نمیخوای باهاش رو به رو شی
اما چرا هایکا ؟ دیدن و پذیرفتن واقعیت سخت تر از این ترس الان و لرز عصبی بدنته ؟
_ اگه واقعیت اونقدر عمیق باشه که بهم آسیب بزنه چی ؟
+ واقعیت به وجود میاد تا تو ببینیش و بپذیریش
اگرم آسیب زد مهم نیست تا وقتی درد هست پس درمانی هم وجود داره
هیچ زخمی تا ابد باز نمیمونه ارامشم
پس بدون فرار الانت فقط زخم های بیشتری بهت هدیه میده ، باید بحنگی هایکا
این اجباره !
نفسی گرفتم و محکم تر بغلش کردم
لحنش بوی چشیدن درد اجبار رو میداد
_ تو هم به این اجبار محکوم شدی ؟
مکثش رو حس کردم
سخت شدن بدنش و نفس عمیقش بهم میگفت این ماجرا عمیق تر از حرف زدنه
بعد چند دقیقه زمزمشو حس کردم
+ بار ها و بارها
آروم مثل خودش زمزمه کردم
_ جنگیدی ؟
+ جنگیدم که الان تو بغلمی !
ناخودآگاه چشمام بسته شدن
خسته بودم
خیلی
فقط تونستم زمزمه کنم
_ پس منم میجنگم
چشمام خسته رو هم افتادن ، انگار سال هاست که نخوابیده باشن و الان بالاخره با پیدا کردن آرامش و امنیت تونستن بی خیال بخوا برند
اما هیچ کدوم از اینا
نه خستگی چشم هام
و نه ارور عقلم برای خاموشی مطلق
باعث نشد که به زمزمه ی در رفته از لبای عمو بی توجه شم
+ امیدوارم تو پیروز شی !
جنبش بوی باخت میداد
بوی درد
انگار سال هاست داره میجنگه و باز هم بازنده اس
اما مگه نگفت من پیششم ؟
پس چرا باز داره میجنگه ؟
برای کی
برای چی
......لذت ببرین 🤗 🩷

VOUS LISEZ
death beat
Fiction généraleهایکا پسری که تو بچگی خانوادش رو از دست داده و از اون موقع تا الان پیش عموش زندگی میکنه عمویی که چیزی جز اسم و چهره و بغل چیزی ازش نمیدونه و آیا هایکا قراره به این جور زندگی کنار عموش ادامه بده ؟