تهیونگ در حالی که دست یونجی تو دستش بود پله های اموزشگاه رو بالا رفت. یونجی دست تهیونگ رو رها کرد و به طرف هوسوک دوید
●عمو هوبیییییی
هوسوک نگاهی به موهای بافته شده ی یونجی که از دو طرف روی شونه هاش افتاده بود انداخت و گفت
هوسوک_سلاااااام ملوسک
و خم شد و اون رو بغل کرد و گونه ش رو بوسید. بعد دستی به موهای یونجی کشید و گفت
هوسوک_چرا میخوای این خوشگلا رو کوتاه کنی؟
●چون هیوکجه موهامو میکشه تو مهد
تهیونگ دست یونجی رو گرفت و گفت
_دخترت کجاست؟
هوسوک_تو اتاقم داره نقاشی میکنه
یونجی گفت
●منم میخوام نقاشی کنم پاپا
_خب برو پیش هانی عزیزم. صبر کن ژاکتتو دربیارم
یونجی سری تکون داد و بعد از درآرودن لباسش به طرف اتاق هوسوک رفت
بعد از رفتن یونجی، هوسوک دستش رو به کمرش زد و چشماش رو باریک کرد و به تهیونگ نگاه کرد و گفت
هوسوک_بهت خوش میگذره منو پیچوندی؟
_هوسوک واقعا روت میشه دوباره این موضوعو مطرح کنی؟
هوسوک پوفی کرد و گفت
هوسوک_من بیخیال شدم. طرف هی زنگ میزنه اصرار داره
_چرا اینقد اصرار داره بیارش این آموزشگاه فکستنی شما؟
هوسوک_هوی! تهیونگ شی درست صحبت کن
_خب راس میگم دیگه. وقتی طرف حاضره دو برابر شهریه بده بیاد اینجا حتما مخش ایراد داره. خب بره یه جای بهتر که لااقل مث زندان انفرادی نباشه
هوسوک_بله شاید ببرش آموزشگاه دیگه ای که تو حیاط پشتیشون پیست اسکی هم دارن ولی همه جا که تهیونگی هیونگ نداره
تهیونگ پوفی کرد و گفت
_منو از کجا میشناسه؟
هوسوک_تهیونگ واقعا برات متاسفم. من یک هفته س دارم برات فک میزنم اونوقت تو تازه میپرسی منو از کجا میشناسه؟!
تهیونگ روی صندلی نشست و گفت
_من فقط یادمه گفتی یکی اینجا رو بش معرفی کرده
هوسوک با چشمای گرد شده تهیونگ رو نگاه کرد و طلبکارانه گفت
هوسوک_وقتی من دارم باهات حرف میزنم اصلا گوش میدی؟
تهیونگ شونه هاش رو بالا انداخت و گفت
_یه وقتایی که خیلی حرف میزنی نه!
هوسوک_تهیونگ!
تهیونگ خندید و گفت
_خب یادم نیست. اینقدر تو سرم شلوغ پلوغه که چیزای به درد نخورو اصلا تو ذهنم راه نمیدم
YOU ARE READING
All of my heart is yours
Fanfictionتهیونگ، امگاییه که تو یه خانواده ی متعصب به دنیا اومده یه روز که داره از مدرسه بر میگرده مزاحمتی براش ایجاد میشه و بعد از اون به خاطر حرفایی که پشتش میزنن به انتخاب خانوادش با سوجون آلفایی از یک خانواده ی اصیل ازدواج میکنه ولی بعد از چند سال به خاطر...