فردا که یونجی رو به مهد رسوند کار پایان نامه ش رو رها کرد و سراغ پیدا کردن خونه رفت. اگه شده بود تو خیابون بخوابه باید خونه رو تا یه هفته ی دیگه خالی میکرد. تموم تلفن های بیون رو بی پاسخ گذاشته بود
با همه ی شاگرداش تماس گرفته و کل کلاساش رو کنسل کرده بود. فعلا پیدا کردن خونه مهم تر بود. هرچند سه سال گذشته رو بخاطر داشتن همسایه های خوب خیلی راحت تر از گذشته گذرونده بود ولی به هیچ عنوان دیگه نمیتونست اونجا بمونه
دو روز گذشته بود و تهیونگ هنوز خونه ای پیدا نکرده بود. کلافه راهی اموزشگاه شد. هوسوک با دیدنش نگران گفت
هوسوک_چه بلایی داری سر خودت میاری تهیونگ؟
تهیونگ سرش رو به دیوار تکیه داد و گفت
_من باید تا آخر هفته خونه رو خالی کنم هوسوک. میفهمی؟ باید
هوسوک_خیلی داری به خودت سخت میگیری
تهیونگ بغض کرده گفت
_کاش هیچ امگایی جای من نباشه
و بلند شد و رفت تا اب بخوره. بعد از چند لحظه هوسوک وارد آشپزخونه شد و گفت
هوسوک_تهیونگ همون خانمه اومده
تهیونگ دستی روی سرش گذاشت و گفت
_خدایا کی خلاص میشم
بعد نگاه ملتمسش رو به هوسوک دوخت و گفت
_لطفا برو یه جوری دست به سرش کن
هوسوک_تهیونگ نمیتونم. گفتم هستی
تهیونگ کنار دیوار وا رفت
_دیگه اعصاب یه ماجرای دیگه رو ندارم
هوسوک_اینقدر محترمانه برخورد میکنه آدم خجالت میکشه
تهیونگ پوفی کرد و بقیه آبش رو سر کشید
_کجاست؟
هوسوک_فرستادمش تو کلاس 2
تهیونگ دستی به موهاش کشید و لباساش رو مرتب کرد و بعد وارد اتاق شد. زنی پشت بهش مقابل پنجره ایستاده بود
_بفرمایید. من کیم تهیونگ هستم
زن چرخید و تهیونگ دست رو سینه ش گذاشت. انگار نفسش بند اومده بود. تهیونگ تحمل این همه هیجان و فشار رو نداشت. فقط تونست یک کلمه بگه
_هه این شی؟!
و بعد همه جا مقابل چشماش تاریک شد
با احساس خنکی روی صورتش چشم باز کرد. چهره ی نگران هوسوک مقابل چشماش رنگ گرفت. صدای گریه ظریف یونجی رو میشنید که مدام میپرسید
●عمو پاپا چی شده؟
چشمای هوسوک از اشک پر شده بود
هوسوک_تهیونگ! خوبی؟ چت شد یهو؟
YOU ARE READING
All of my heart is yours
Fanfictionتهیونگ، امگاییه که تو یه خانواده ی متعصب به دنیا اومده یه روز که داره از مدرسه بر میگرده مزاحمتی براش ایجاد میشه و بعد از اون به خاطر حرفایی که پشتش میزنن به انتخاب خانوادش با سوجون آلفایی از یک خانواده ی اصیل ازدواج میکنه ولی بعد از چند سال به خاطر...