پارت ۴۳: اولین دورهمی

361 106 53
                                    

اخم کرده گفت: اینجا چیکار میکنی؟


جونگکوک با تردید اول به آلفا بعد به اطراف نگاه کرد و متوجه کله ی اون امگا از کنار پرده ی کنار زده شد

نفسی گرفت و خواست چیزی بگه که برای اون امگای باردار هم بد نشه اما یک مرتبه صدای غریبه ای از سمت خیابون اومد

+: یونگیااا

یونگی سرش و به طرف صاحب صدا برگردوند و لبخند گرمی زد: اوه جین هیونگ نامجونا از این ورا؟

جین: قرار گذاشتیم امشب هممون بیاییم اینجا بلکه شوهرت دست از چص بازیاش برداره

یونگی: هیونگ اون فقط وقتی بارداره اینطوری حساس میشه

نامجون برعکس همسرش فورا به اون امگایی که نامحسوس پشت یونگی پناه گرفته بود، توجه کرد و گفت: ایشونو معرفی نمیکنی؟

یونگی دست ظریف و یخ کرده ی جونگکوک رو تو دستش گرفت و گفت: دونسنگمه جونگکوک، جونگکوکی با صمیمی ترین  دوستای من و جیمین اشنا شو

جین چشماش درخشید: اخی چقدر کوچولو.. چندسالشه؟

یونگی نگاهی به سرتاپای جونگکوک انداخت و گفت: احتمالا ۱۸؟

نامجون درحالیکه سعی میکرد به خاطر دخترش که تو بغلش خوابیده بود تن صداش رو پایین نگه داره، گفت: جونگکوک شی از دیدنت خوشحالم من کیم نامجونم ایشونم همسر و امگای عزیزم کیم سوکجین

جین: این فسقلی هم که تو بغل باباش خوابیده دخترمونه، کیم چوهی

جونگکوک تعظیمی کرد: از دیدنتون خوشبختم، من هم جونگکوکم و هیونگ ۱۸ سالم نیست ۲۰ سالمه
یونگی با صدای بلند خندید و جونگکوک برای نشون دادن ناراحتیش دست مرد رو رها کرد

و این باعث شد صدای خنده ی مرد بلندتر بشه

.
.
یونگی: بیایین بریم تو، کلی وقت هست بیشتر با هم اشنا بشیم

جین: منتظریم هوسوک ابنام برسن

یونگی: میان خب

نامجون: اوه اوناهاشن ماشین اوناست دیگه؟

یونگی: اره خودشونن

جونگکوک معذب در گوش یونگی گفت: هیونگ اینجا وایساده بودم باهات صحبت کنم ولی مهمون داری ما میریم بعدا..
یونگی مچ دست امگا رو چسبید: چی داری میگی؟ کجا برین؟ امکان نداره بزارم

جونگکوک: نه اخه هیونگ راستش..

یونگی همونطور که دست جونگکوک رو گرفته و دنباال خودش میکشوند، رمز در رو زد و گفت: تو برو تو منم بچه ها رو میارم

اما همینکه در باز شد، جیمین روبروی اونها ایستاده بود و با خشم و عصبانیت داد زد: من این هرزه رو بیرون نکردم که دوباره بیاد تو

یونگی شوکه گفت: چی؟

جیمین پوزخندی زد و بی تفاوت به دوستاشون که پشت سر یونگی ایستاده بودند، گفت: چیه؟ انتظار نداشتی انقدر سریع بفهمم رابطتون چیه؟ یا نه اصلا برات مهم نیست چجوری بنظر میایین هوم؟ بالاخره اون سه تا توله برات زاییده

یونگی: دهنتو ببند جیمین بجای این خزعبلات بگو چیکار کردی؟
جیمین: بیرونش کردم

یونگی: بی..بیرونش کردی؟ به چه جراتی...

یک مرتبه آلفا با خشم و عصبانیت فریاد کشید: بیخود کردی بیرونش کردی، کی بهت اجازشو داده بود؟ اون مهمون منه

و بعد از فریاد الفا امگاها حالت دفاعی گرفتن و اشکهای جیمین سرازیر شد: من هنوز جفتتم حق نداری بخاطر اون اینجوری سرم داد بزنی

یونگی برای اروم کردن همسرش نزدیکش رفت و مچ دستش رو گرفت و صدای ارومتری گفت: خفه شو جیمین افکار مریضت و کنترل کن گفتم اون فقط یه دوسته

جیمین: اره دوستی که دیشب با رایحت پوشونده شده بود

یونگی: مچ پاش اسیب دیده مجبور بودم بغلش کنم

جیمین نگاهش و سمت پای امگا برگردوند، از صبح متوجه شده بود که لنگان لنگان راه میره

نکنه واقعا همه چیز رو اشتباه متوجه شده باشه؟ اونجوری خیلی..


آهسته تر از قبل پرسید: بچه هاش از کیه؟ چرا الفایی نداره؟

اینبار خود جونگکوک جواب داد: هر امگایی که توله داشت و الفایی کنارش نبود یعنی با شوهر شما رابطه داره؟

جیمین: چرا وقتی بیرونت میکردم حرف نمیزدی لال شده بودی؟

جونگکوک: اجازه دادی حرف بزنم؟ بهم توهین کردی و خودت خواستی لال بشم تازه تو این سرما توله هامو انداختی بیرون باید بجای حرف زدن و سر و کله زدن با یه ادم دیوونه حواسم به اونا میبود

سر و صدا حتی توله ها رو هم اونجا جمع کرده بود و نامجون و جین و هوسوک و همسرش که شاهدان ماجرا بودن، متوجه اون چهارتا توله ی کوچیکی که پشت سر جونگکوک صف بسته و به حرفها گوش میدادن شدند

هوسوک: عا ببخشید دخالت میکنما ولی بنظرم بیایین اول بچه ها رو بفرستیم تو اتاق بعد حرف بزنیم

جیمین نگاهی به توله های کنجکاو انداخت و گفت: هاجونا با نینیا برو تو اتاقت بازی کنید

جین دخترش رو از بغل نامی جدا کرد و زمین گذاشت: چوهی تو هم برو پیششون

یونگی از عصبانیت جمع رو رها کرده و به بالکن رفت تا سیگاری بکشه

جونگکوک و جیمین هر دو به مرد خیره شدن و وقتی نگاهشون و برگردوند با دیگری چشم تو چشم شدند و برای هم اخم کردند

جیمین همونطور که همچنان با نفرت (نفرت کمتری از ساعت قبل) به جونگکوک زل زده بود، خطاب به دوستانشون گفت: هیونگا بیایین تو.. ببخشید دم در نگهتون داشتیم

هوسوک متعجب در و بست و گفت: اصلا حواسش نیست که قبل از اینکه بگه ما داخل اومده بودیم

جین: حرف نزن بیا بشین الان شروع میکنن دوباره

نامجون: مگه اومدی سینما؟

مینگهاو به زبان چینی گفت: از دیدن فیلمای تو سینما جذابتره

نامجون به هوسوک نگاه کرد: چی گفت؟

هوسوک: چه میدونم !

جین: کی میخوای چینی یاد بگیری؟

هوسوک بدون اینکه همسرش ببینه به طرف نامجین لب زد: هیچوقت

اما همینکه نگاه مینگهاو به سمتش برگشت،  گفت: بزودی شروع میکنم

مینگهاو چشمی چرخوند و با شنیدن صدای در تراس همگی توجهشون رو به موضوع جذاب اون سه نفر دیگه دادن

.
.
جونگکوک در مقابل چشمان گشاد شده ی جیمین به سمت تراس رفت و در و باز کرد اما بدون اینکه داخل بره از همونجا تعظیمی کرد و گفت: هیونگ ببخشید دیشب بخاطر من کلی اذیت شدی و ممنونم که کمکم کردی، با یکی از آشناهام هماهنگ کردم تا کمکم کنه و خونه ی دیگه ای پیدا کنم پس نگران من نباش

یونگی به سمتش اومد و دستهای جونگکوک رو گرفت و بار دیگه با تحکم بیشتری گفت: جئون جونگکوک من تا خودم از امنیتت مطمئن نشم اجازه نمیدم پاتو از این در بیرون بزاری
جونگکوک: اینجوری نمیشه ، امگای شما از من خوشش نمیاد همه چی براش سوتفاهم ایجاد کرده واقعا درست نیست اینجا بمونم

یونگی: جیمین مجبوره باهات کنار بیاد مخصوصا حالا که بهمون تهمت زده

جیمین: تو هیچ چیزیو توضیح نمیدی

یونگی: میتونستی بدون اینکه بیفکرانه عمل کنی منتظر توضیح بمونی، الان مهمون داریم و نمیخوام کشش بدم اما قرار نیست به سادگی از این مسئله بگذرم، باورم نمیشه چطور انقدر راحت به من شک کردی؟

جیمین: تو حتی همین الان دستاشو ول نمیکنی

یونگی دستهای جونگکوک رو رها کرد و با حرص گفت: اون فقط دوستمه

جیمین مردد به همسرش نگاه کرد و بعد ارومتر از قبل پرسید: چرا دوستتو اوردی خونه؟
یونگی: دیشب یه حادثه ای پیش اومد که نمیتونست خونه خودش بمونه

جیمین: چرا این دوستتو من تا حالا ندیده بودمو نمیشناختم؟

یونگی: میشناسی ولی ندیدی چون شیفتای من و دیروقت اومدنام اجازه ی بیرون رفتن و وقت گذرونی و ازمون گرفته

جیمین یه تای ابروش و بالا داد: یادم نمیاد دوستی به اسم جئون جونگکوک داشته باشی!

یونگی: اون اشپز محبوبمونه، همون مرغ سوخاری که عاشقشی، رستوران سه قلوها، هزار بار برات تعریف کردم یه امگای بامزه و کوچولو اشپز اونجاست که سه تا هم توله داره، دیشب رفتم اونجا مرغ بخرم برات ولی یسری مزاحم و ارازل اونجا داشتن جونگکوک و بچه ها رو اذیت میکردن منم با خودم اوردمشون اینجا

جیمین شوکه به جونگکوک نگاه کرد: تو اشپز رستوران سه قلوهایی؟

جونگکوک بدون اینکه به امگا نگاه کنه، سری تکون داد و روش از جیمین گرفت

جیمین شاکی از همسرش پرسید: چرا اینارو همون دیشب نگفتی؟

یونگی: خوابم برد خسته بودم

جیمین: باید صبح تعریف میکردی

یونگی: یه کار مهم داشتم باید فورا میرفتم دادگاه

جیمین تیکه ای از لبش رو گزید و یه نگاه سرسری به جونگکوک انداخت و از شدت شرم و ناراحتی به سمت اتاقشون رفت

جونگکوک: هیونگ ما واقعا باید بریم لطفا اجازشو بده

یونگی: گفتم تا خودم مطمئن نشدم جایی نمیری، حالا هم برو بشین تا من جیمین و میارم با بقیه اشنا شو

جونگکوک به مهمونا نگاهی انداخت و بعد با خجالت یه گوشه بیصدا نشست

.
.
هوسوک: جونگکوک شی شما چند سالتونه؟

جونگکوک: ۲۰

هوسوک: همونجور که حدسشو میزدم از ما کوچیکتری

جونگکوک لبخند کوتاهی زد: درسته.. میتونید باهام راحت صحبت کنید

نامجون: اون سه تا بچه واقعا توله های خودتن؟

جین ضربه ای به بازوی همسرش زد و گفت: اینجوری سوال نپرس معذب میشه
مینگهاو: چرا الفا نداره؟

جین: چی گفت؟

نامجون: نمیدونم.. مینگهاو با زبان اشاره بهمون بگو چی میخوای

سعی کرد با ادا و شکلک های مختلف منظور رو به مرد چینی برسونه

مینگهاو اهی کشید و خواست به انگلیسی حرفش رو بگه تا همسرش با زبان انگلیسی دست و پا شکسته منظورش رو متوجه بشه که یک مرتبه امگای جوان و غریبه ی جمع به زبان مادری مینگهاو جوابش رو داد: آلفام ترکم کرده، قبل از به دنیا اومدن توله هام بود که گداشت و رفت

مینگهاو هم بخاطر پیدا کردن یه هم زبون هیجان زده شده بود هم بخاطر غمی که در کلمات اون هم زبون جدید حس میشد، ناراحت.

جین: اووه چینی بلدی!
جونگکوک: پدرم از بچگی مجبورمون کرد چینی و انگلیسی و ژاپنی رو خوب یاد بگیریم

نامجون: اوه پس باید از خانواده ی پولداری باشی

هوسوک: چه ربطی داره

نامجون: فقط خانواده پولدارا بچه هاشونو مجبور به همچین کاری میکنن مگه نه جونگکوک؟

جونگکوک: خب نه واقعا ولی در مورد من درست حدس زدید، خانواده ام از قشر مرفهی بودند

هوسوک: بودن؟

جونگکوک: بخاطر اینکه جفتم یه مرد بود و من میخواستم باهاش باشم و ازش حامله بودم از خونه بیرونم کردن

جین: پناه بر الهه چه مزخرفاتی! مگه امگای مردی هم داریم که استریت باشه!

نامجون: اره شنیدم یه همچین ادمای عجیب غریبی وجود دارن ولی این خیلی عجیبه و کمیاب نود و نه درصد امگاهای مرد گی ان این یجورایی یه فکته علمیه

مینگهاو: در واقع هیچ امگای مردی نباید مجبور بشه حتما به مردها یا حتما به زنها گرایش داشته باشه پس انقدر نگید عجیب غریب شما و پدر جونگکوک از همه عجیب غریب ترید

جونگکوک خندید و ازونجایی که فهمیده بود اون سه نفر چینی حرف زدن مرد رو متوجه نمیشن براشون ترجمه کرد و در تاییدیه ی حرفهاش گفت: فکر میکنم امگای مردی که استریت باشه فرد عجیبی نیست فقط یه فرد متفاوت و البته شجاعه و اگه من همچین فردی برای پدرم میبودم الان هممون خوشبخت ترین بودیم اما حیف از بد روزگار عاشق عوضی ترین آلفای روی کره ی زمین شدم که از قضا یه مرده

جین که دو دقیقه جمع رو ترک کرده بود تا برای پنج تاییشون قهوه و کیک بیاره، هول شده سینی رو روی میز رها کرد و روبروی جونگکوک نشست و گفت: چی گفتی؟

جونگکوک به حرکت بامزه ی مرد خندید و گفت: شما چندسالتونه؟

نامجون: تقریبا ۲۵ و تموم کرده

جین: نخیرم هنوز دوماه مونده

نامجون: عزیزم دوماه مونده به ۲۵ با خود ۲۵ چه فرقی به حالت داره؟

جین: خب داری اطلاعات غلط میدی، راستی جونگکوکی باهامون راحت صحبت کن میتونی هیونگ صدامون کنی

هوسوک: شاید این زیاده روی باشه

نامجون: اره شاید معذبش کنی تازه یه ساعته دیدیمش
جونگکوک خنده کنان گفت: درسته یک ساعته همو دیدیم ولی شما الان نصف زندگی منو میدونید

مینگهاو: خب پس از زندگی ما هم بشنو تا دوست حساب بشیم، ببین من و هوسوک سه ساله با هم اشنا شدیم ولی پدرم راضی به ازدواجمون نبود چون هوسوک کره ای بود اما این کله شق جلو چشم خانواده ام منو مارک کرد و گفت حاضر نیست حتی یه لحظه از هم جدا بمونیم بعد هم اومدیم کره و بلافاصله ازدواج کردیم حالا هم یه دختر داریم که اسمش مینجیه جونگ مینجی دو سال و نیمشه

هوسوک: با اینکه تقریبا نفهمیدم چی گفتی ولی دهنت کف کرد یخورده اروم بگیر انقدر اطلاعات نده یهو بزار اروم اروم مارو بشناسه!

جین: اسم مینجی و اورد فهمیدی داره راجب خودتون میگه؟

هوسوک هیسی کرد و جین خندید

نامجون هم گفت: خب بزار ما هم از خودمون بگیم، من و سوکجین از دوران مدرسه همو میشناختیم و از همون اول من مطمئن بودم اون جفتمه اما جین فقط بخاطر اینکه دوسال ازش کوچیکتر بودم بهم توجهی نمیکرد و فکر میکرد دارم چرت و پرت میگم که جفتمه

جین: خب تو اون موقع فقط یه بچه دماغوی کوچولو بودی

نامجون: همون بچه دماغو آلفاته جین عزیزم این و مدام برا خودت تکرار کن تا یروزی باهاش کنار بیای

جین زبون درازی کرد و نامجون گفت: خلاصه روز فارق التحصیلیش همزمان رفتیم تو هیت و رات و بعدش خودش به حرفم رسید

هوسوک: چرا صحنه ی هیت و رات و خلاصه کردی ما به جزئیات بیشتری نیاز داریم جناب کیم

نامجون: دهنتو ببند

مینگهاو به انگیسی گفت: منم میخوام بدونم
نامجون: آه بیخیال مینگهاو تو دیگه چرا

جونگکوک: حقیقتش منم کنجکاو شدم!

با حرف جونگکوک همشون خندیدن  و جین گفت: اصلا این راز باید بین ما دفن بشه میخواین منو به جرم پدوفیل دستگیر کنن؟

دوباره همگی خندیدن و جونگکوک شگفت زده پرسید: واقعا همچین رابطه ای داشتید؟

جین: آه الهه ی ماه من چجوری الان بهتون ثابت کنم اون پسر بچه از خود شیطان هم بدتر بود؟ این عوضی تقریبا به من تجاوز کرد

نامجون هینی کشید و با چشمای درشت شده به امگا نگاه کرد: یاا چطور میتونی اسم عشق بازیمون و تجاوز بزاری

جین: گفتم تقریبا.. البته همچین عشق بازی هم نمیشه بهش گفت کلا سه دقیقه بیشتر طول نکشید!

نامجون قرمز شده گفت: من یه نوجوون شونزده ساله بودم و برای اولین بار به امگام دست میزدم معلومه که نمیتونستم بیشتر خودمو کنترل کنم اصلا تو خودتو دیده بودی؟ قبافت با ماه شب چهارده مو نمیزد

جین کمی به همسرش نزدیک شد و تو چشماش زل زد: من هنوزم همون قبافه رو دارم حتی خوشگلتر و جذابترم شدم

نامجون مات چهره ی زیبای همسرش شد: معلومه تو روز به روز خوش قیافه تر از قبل میشی الهه ی من

هوسوک و مینگهاو همزمان صدای عوق زدن دراوردن و جونگکوک بخاطر بامزگی اون زوج زد زیر خنده

و وقتی لبهای نامجون و جین بهم چسبید هول شده نگاهش رو به سمت دیگه ای داد و همین موقع متوجه جیمین شد که به سمتش می اومد
با دیدن مرد خنده اش جمع شد و لبهاش و تو دهنش برد و ناخوداگاه جمع و جور تر از قبل سرجاش نشست

یونگی: چیشده به چی میخندیدین؟

هوسوک: جین هیونگ از خاطرات پدوفیلیش تعریف میکرد

مینگهاو: فکر کنم بهتره نامجون هیونگ و به دوستم که تراپیسته معرفی کنم

جونگکوک لبخندی زد و با حس کردن نگاه خیره ی جیمین دوباره لبخندش رو خورد و سرش رو پایین انداخت

یونگی دوباره نگاه اخمالودش رو به همسرش انداخت و جیمین ناچارا جلوی جمع، پسر امگا رو صدا زد: جونگکوک شی

جونگکوک سرش رو بالا اورد و متعجب از لحن اروم و مظلومانه ی مرد، یه تای ابروش رو بالا داد

جیمین: بابت توهین هام و حرکت زشتم ازتون عذر میخوام، اینروزها بخاطر بارداریم عقلم درست کار نمیکنه یه چیزهایی هم دیدم که باعث شد الکی تحریک بشم و بد برداشت کنم، واقعا نمیدونم چطور باید معذرت خواهی کنم که دیگه دلخور نباشی، هیچوقت تو همچین موقعیتی نبودم، ولی بدون من واقعا متاسفم اینو از ته قلبم میگم

جونگکوک سری تکون داد: عذرخواهیتون پذیرفته شد جناب پارک

جیمین: واقعا؟ جدی بخشیدی؟

جونگکوک  شونه ای بالا انداخت: یجورایی درکتون میکنم شاید اگه منم الفام با یه امگای غریبه و سه تا بچه تو خونم ظاهر میشد عقلمو از دست میدادم، البته من هیچوقت انقدر سنگدل نیستم که سه تا توله ی کوچیک رو تو این سرما از خونه بیرون کنم

جیمین با بغض گفت: من نمیخواستم توله هاتو اذیت کنم فقط فکر میکردم اگه بیرونت کنم تو برمیگردی خونت فکرشو نمیکردم تو خیابون بمونی

جونگکوک: نمیتونستم برگردم اگه برمیگشتم و بخاطر سهل انگاری و ساده لوح بودنم اون ارازل دوباره میریختن سرم و بچه هامو میزدن چطور میتونستم خودمو ببخشم، تازه من شماره ی یونگی هیونگ و نداشتم نمیخواستم برگرده و با ندیدن ما نگرانمون بشه


جیمین بخاطر زندگی غمناک و ناراحت کننده ی پسر جوان که از همسرش راجع بهش شنیده بود، با صدای بلندی گریه هاش و سر داد و خودش رو بغل جونگکوک انداخت

جونگکوک که بخاطر اون گریه و بغل یهویی و حس کردن شکم گرد و قلمبه جیمین شوکه شده بود، دستهاش تو هوا خشک شد و با چشمای درشتش به پنج مرد دیگه نگاه کرد و هر کدام براش ادا و اشاره ای اومدند

و در نهایت انقدر جیمین تو بغل امگا موند که یونگی به حرف اومد

یونگی: گل من کافیه بیا داری جونگکوک و اذیت میکنی، بیا بغل خودم گریه هاتو ادامه بده عزیزم

جیمین صورت خیس از اشکش رو از شونه ی جونگکوک بلند کرد و پرسید: من دارم اذیتت میکنم؟

جونگکوک: اوه نه اذیت نشدم جیمین شی ولی خواهش میکنم گریه نکنید

جیمین فین فینی کرد و سرش و تو گردن جونگکوک برد و دوباره امگای جوانتر رو شوکه کرد

جیمین: تو خیلی بوی خوبی میدی جونگکوک شیییی

یونگی اهی کشید و به طرف جونگکوک رفت تا جلوی همسر احساساتیش رو بگیره

.
.
جونگکوک: ما دیگه باید بریم، بابت همه چی ممنونم هیونگ و شما هیونگا واقعا از دیدن و هم صحبتی با شما خوشحال شدم

یونگی و جیمین هر کدام یه دست جونگکوک رو چسبیدن و جیمین گفت: نه نمیشه بری یونگی که گفت تا مطمئن نشیم حق نداری بری

جونگکوک: اخه ..

جیمین: اخه چی؟

جونگکوک: من واقعا نمیخوام مزاحمتون باشم و اینکه بحث یه روز و دوروز نیست بالاخره که باید برگردیم مگه نه؟

یونگی: برمیگردی ولی الان نه بزار یخورده بگذره

نامجون: تازه بنظر من خواستی بری هم اون محله زندگی نکن حتی اگه برای رستورانت مجبوری اونجا باشی خونتون رو جای دیگه ای ببر

هوسوک: واسه رستورانت هم تا وقتی امنیتش رو بالا نبردی اونجا نرو مگه نگفتی از پارتنر سابقت بهت پول زیادی رسیده؟
جونگکوک: فقط بحث پول نیست، فعلا به پول احتیاجی ندارم ولی خب بالاخره باید یه کاری داشته باشم

یونگی: چرا درستو ادامه نمیدی؟

جونگکوک به فکر فرو رفت و یونگی گفت: برو دانشگاه و تو رشته ای که دوس داری درس بخون اونوقت موقعیت شغلی های بهتری هم واست پیدا میشه

جونگکوک: با سه قلوها چطور میتونم برم دانشگاه هیونگ؟

و در جواب هر شش نفر گفتند: ما کمکت میکنیم!

اینجا شاید اولین باری بود که بعد از سالها جونگکوک حس میکرد دوستان و حامیانی برای خودش پیدا کرده

مخصوصا بعد از شنیدن حرف پارک جیمینی که شروع رابطشون اصلا جذاب نبود اما هرچه بیشتر میگذشت و بیشتر همدیگه رو میشناختن، رفاقت جدابتر و رابطه ی عمیقتری بین قلبهاشون حس میکردن
جیمین: میتونی اتاق مارو اجاره کنی! میبینی که اینجا خیلی بزرگه میتونی اون اتاق اخریه رو داشته باشی حموم دسشویی جدا هم داره خیلی هم بزرگ و قشنگه تازه یه پنجره ی تمام قد و افتابگیر هم داره ، اجاره اش گرونه ولی چون صبح خیلی اذیتت کردم بهت تخفیف میدم

جونگکوک ناباورانه به چشمای مرد امگا زل زد و اهسته زمزمه کرد: شما من رو نمیشناسین

جیمین: خب اشنا میشیم

جونگکوک: به همین راحتی یه نفر و به خونتون راه میدی؟ اگه ادم بدی باشم؟ اگه دزد باشم؟ اصلا شاید همون هرزه ای باشم که فکر میکردی بخوام آلفاتو از راه به در کنم!

جیمین دست جونگکوک رو ول کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: گفتم مغزم کار نمیکرد ولی اینطوری نیست که واقعا ادما رو تشخیص ندم از قیافت معلومه نه دزدی نه ادم بد، مورد سومم باشی خودم چشماتو از کاسه درمیارم، البته بخوام روراست باشم باید بگم احتمال اینکه امگای دیگه ای بغیر از خودم الفامو اغوا کنه زیر یک درصده
یونگی: بالاخره سر عقل اومدی؟

جیمین: گفتم همش تقصیر تو بود که بی حرف گذاشتی رفتی سرکار

جین: دوباره شروع نکنید ، بزارین ببینیم جونگکوکی چه تصمیمی میگیره

جونگکوک: خب من..

هوسوک: زورش نکنید خب براش راحت نیست یهو با چندتا غریبه زندگی کنه

جونگکوک: زندگی کردن با غریبه ها بهتر از تنهایی زندگی کردنه هیونگ مخصوصا وقتی چندتا گنگستر میخوان اذیتت کنن

یونگی: پس قبول کردی؟

جونگکوک: شما واقعا مشکلی با این قضیه ندارید؟
جیمین خوشحال گفت: معلومه که نه خیلی هم خوب میشه میتونی تو کارای خونه کمکم کنی و توله هامون هم با هم هم بازی میشن هاجونی دیگه حوصلش سر نمیره اذیتم کنه

جونگکوک: اوه بچه ها.. اصلا بهشون سر نزدم

این هم اولین دو ساعتی بود که جونگکوک توله هاش رو تنها گذاشته بود!

گفت و با عجله به طرف اتاقی که رایحه ی پسرهاش رو از اونجا حس میکرد، رفت

.
.


جونگکوک با باز کردن در اتاق بازی بچه ها شوکه به حالتی که توله ها در اون خشک شده بودند نگاه کرد

مینجی کوچولو در حال کشیدن موهای یوجین و یوهان در حال کشیدن موهای مینجی و چوهی در حال گاز گرفتن پای یوهان و هاجون و یو وول در حال جدا کردن اون چهار نفر بودند و همه ی اینها بخاطر کشیدن موهای چوهی توسط یوجین وانتقام خواهی مینجی برای دوستش شروع شده بود!

__________________________

سلااام 😍

با یه کوچولو تاخیر💜

Bạn đã đọc hết các phần đã được đăng tải.

⏰ Cập nhật Lần cuối: Feb 09 ⏰

Thêm truyện này vào Thư viện của bạn để nhận thông báo chương mới!

Young Daddy !!Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ