خواستم برگردم توی اتاق که لیزی سر و کله ش پیدا شد.
"شنیدم چه بلایی سرت اومد..و میدونی چیه؟تو یه پسر احمقی!دفعه ی آخرت باشه از دستوراتم سرپیچی میکنی"
یک قدم عقب رفتم و با دیوار برخورد کردم.
انگشت اشاره ش رو به سمتم گرفت و صداش رو بالا برد"فهمیدی یا نه؟!"
دستهام رو بالا گرفتم و به نشونه ی دفاع از خودم گفتم.
"باشه باشه"
نگاهی به سر تا پام انداخت
"چرا تا الان اینجایی؟! باید بری! اینجا حتی اتاق تو هم نیست!"
"خب الکسیس منو آورد و ..."
حرفم رو قطع کرد
"بسه بسه توضیح نده!فقط بجنب دنبالم بیا"
بدون اینکه در اتاق رو ببندم، دنبالش راه افتادم. راهروی طولانی ای رو طی کردیم تا به یک در قهوه ای رسیدیم.
به اطرافم نگاه کردم.ده ها در قهوه ای دقیقا مثل هم توی یک ردیف بودن و آمهای زیادی جلوش جمع شده بودن.
"اینجا.."
بازم لیزی حرفم رو قطع کرد
"هیـــــــس.. هیچی نگو"
منو انداخت جلو.
من پشت دونفر قرار گرفتم که یکی یکی جلو میرفتن. بعد از چند لحظه ایستادن، نوبت به من رسید. در قهوه ای جلوم باز شد و من ازش رد شدم.
اون طرف در نور خیلی زیادی وجود داشت.من چشمهام رو تنگ کرده بودم و با دستم برای خودم سایه بان درست کرده بودم که ناگهان کسی دستم رو گرفت و من کشوند.
بالاخره به فضا عادت کردم و دیدم کسی که دستم رو گرفته یه پسر موبلوند با چشمهای آبیه."داری چیکار میکنی؟!"
من پرسیدم درحالیکه گیج و منگ بهش زل زده بودم. اون پسر عکس العملی نشون نداد و یه آمپول وارد گردنم کرد.
هیچ دردی احساس نکردم اما بعد از چند لحظه گیج شدم. به اون پسر نگاه کردم.
اون کاملا برام یه غریبه بود. به اطرافم نگاهی انداختم.
هی اینجا کجاست ؟ من اینجا چیکار میکنم ؟!
اون منو به سمت یه در دیگه هل داد.من به بیرون از ساختمون پرت شدم. سریع از جام بلند شدم و به پشتم نگاه کردم. اما چیزی جز یه کوچه بن بست ندیدم..!
روی دیوارهای کوچه پر از نقاشی و گرافیک بود. و چندین سطل آشغال بزرگ هم وجود داشت که باعث میشد اون اطراف بوی بدی بده.
دستم رو به سرم گرفتم.حس میکردم یه بخشی از من گم شده!
حس میکردم ساعات زیادی توی گمراهی بودم!مسیر کوچه رو طی کردم و به فضای بازتری رسیدم.
اون اطراف پر از درخت و گل و گیاه بود که جاده ی وسطش سایه ی خیلی خوبی داشت. شروع به راه رفتن کردم..
أنت تقرأ
Indemnity | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اونا هم مثل ما انسان هستند. مثل ما هر روز صبح با یک لبخند از تختشون بلند میشن. مثل ما برای کار آماده میشن. اونا لبخند میزنن.. اما مصنوعی اونا کار میکنن.. اما برای کی؟ اونا پول میگیرن.. اما ازش لذت نمیبرن ...