(راوی)
صبح روز بعد، زودتر از چیزی که انتظارش میرفت، آغاز شد..
همونطور که دانشمندهای تازه وارد برای جلسه ی بعدی حاضر میشدند؛ الکس به هوش اومد.
چشمهاش رو باز کرد و با استفانی مواجه شد که سرش رو روی دستهاش گذاشته و خوابش برده بود.
به ساعت روی دیوار نگاه کرد و با کلافگی زمزمه کرد"جلسه .."
"از همتون ممنونم که تشریف آوردین"
پین اینو گفت و لبخند شیرینی به حاضران در جلسه زد.
لبخندی که صمیمیت فضا رو بیشتر میکرد.. اما این لبخند روی پروفسور سامرهالدر تاثیری نداشت.
اون به فکر فرو رفته بود؛ مثل بیشتر وقتها.الکس پتو رو کنار زد. لب پایینش رو گاز گرفت و سعی کرد بدون اینکه باعث بیدار شدن استفانی بشه؛ از روی تخت بلند شه.
اون به سمت دستشویی رفت و در رو پشتش قفل کرد. به چهره ی آشفته ش توی آینه نگاه کرد. زیر چشمهاش گود افتاده بود و خط چشمش ریخته بود. آب دهنش رو به زور قورت داد.. نفسش بوی بدی میداد..با روشن شدن صفحه ی تخته هوشمند؛ چراغهای اتاق خاموش شد.
نور تخته باعث شد پین چشمهاش رو کمی تنگ کنه و با احتیاط به تخته نزدیک بشه.
صفحه ای از اطلاعات محرمانه توسط زین که تخته رو کنترل میکرد؛ باز شد.
پین قبل از صحبت گلوش رو صاف کرد و با انگشتش به تخته اشاره کرد"این مطالب مربوط به رابطه ی رنگ چشم و ضریب هوشی انسان هست.. هفته ی قبل ما ضریب هوشی بیشتر پسرا رو اندازه گرفتیم.. تعداد زیادی وجود ندارن که ضریب بالایی داشته باشن پس ما به تعداد بیشتری نیاز داریم.."
صفحه ی مانیتور تصویری شبکه ای از چهره ی کسایی رو نشون داد که از ضریب هوشی بالایی برخوردار بودند.. که شامل هری استایلز هم میشد.
پین به صحبت کردن ادامه داد"درصد کمی از انسانهای جهان دارای چشم سبز هستن..مخصوصا بین مردها. ژنتیک این انسانها نوع خاصی داره.. با توجه به اطلاعات کشف شده؛ اگه یک پسر چشم سبز رگه های زردی توی چشمش داشته باشه به معنی اینکه دستگاه های کنترل کننده ی ذهن رو پس میزنه و اجازه نمیده خاطراتش از بین برن.. البته تقریبا. این توانایی هنوز قوی نیست و ما میتونیم این توانایی رو کم کنیم.. تا جایی که از بین ببریمش و کنترل ذهن و جسمش رو توی دست بگیریم."
الکس روی توالت فرنگی نشسته بود. دستشویی ... اتاق فکر !
فکر کردن به تموم چیزایی که تا به حال انجام دادی. چه خوب و چه بد ..
تموم اتفاقاتی که به ذهنت حمله میکنن و تو رو زجر میدن.. تک تک عضلاتت رو میشکنن و تو رو از همیشه آسیب پذیر تر میکنن.
الکس از روی توالت فرنگی بلند شد و دوباره به سمت آینه رفت. نور پنجره ی پشت الکس، به آینه میخورد و صورت اون رو نورانی نشون میداد. از توی آینه به پنجره ی کوچیک پشتش نگاه کرد. همیشه دوست داشت پشت اون میله های سفیدش رو ببینه؛ البته وقتی که خاطراتش یادش باشه.اون نفس عمیقی کشید و دست هاش رو شست. سردی آب تا عمق پوستش نفوذ کرد و به اون یادآوردی کرد که چه دختر افتضاحیه.. جریحه دار کردن احساسات یک پسر، عاقبت خوبی نداره.. هیچوقت نداشته.. اینو همه توی قصه ها میدونیم!
اما این یه قصه نیست.. این یه زندگی واقعیه..
در دستشویی رو باز کرد و به بیرون قدم برداشت.
استفانی بیدار شده بود و در حال مرتب کردن تخت بود.
با دیدن الکس که روی پاهای خودش داره راه میره لبخند عمیقی زد و بغلش کرد."دیگه هیچوقت به خودت فشار نیار "
استفانی زمزمه کرد درحالیکه صورتش بین موهای الکس فرو رفته بود.
"نزار احساساتت از تو جلو بزنه.. از اونا قوی تر باش"
اون دوباره با حرفهاش به الکس دلگرمی داد اما این چیزی نبود که الکس بخواد بشنوه.
اون نیاز داشت تا کسی بهش بگه چقدر دختر عوضی ایه.. نیاز داشت تا با کسی دعوا کنه و حرص درونش رو با شکستن وسایل خالی کنه.."هری استایلز؛ این پسر چهار روز تحت دستگاه مخصوص ما بود.. و حالا نتایج کاملا مشخص شده"
دکتر پین اینو گفت و به عکس چشمهای هری روی مانیتور اشاره کرد.
اون کنار رفت و اجازه داد تا دکتر زین نتایج رو بخونه.. بعد از توضیح دادن نتایج؛ بین جمعیت همهمه ایجاد شد.. اونا معتجب شده بودن و کمی نگران بودن.این نگران بودن عادیه؛ ژنتیک هری ژنتیک بسیار کمیاب و خاصی هست که باید ۲۴ ساعته ازش مراقبت بشه.
بالشت هم افتاد روی زمین؛ مثل پتو، کشوهای دراور، شونه، حوله، لباس و خیلی چیزای دیگه. هری با کلافگی روی تخت نشست و سرش رو میون دستهاش گرفت.
(از نگاه هری)
مطمئنم که اون گوشی لعنتی رو همراه خودم آوردم!
دیروز موقع برگشتن به خونه گوشی جدیدی خریدم ولی الان نمیتونم پیداش کنم. این حس خیلی بدیه! حس میکنم بدون اون گوشی من هیچی نیستم.
ناگهان فکرم توی دریای 'الکس' شیرجه زد.تو لیاقت منو نداری..
لعنتی.. بازم دارم به اون فکر میکنم.. چرا این وضع تموم نمیشه ؟
ولی .. یعنی الان داره چیکار میکنه ؟ اصلا از حرفی که زد پشیمون هست؟یا خوشحاله؟آه .. چرا باید به اون فکر کنم ؟ ولی کاشکی این اتفاق ها نمیوفتاد.. کاشکی الان پیشم بود و باهام حرف میزد..
یا شایدم میتونستم بغلش کنم و بهش بگم که متاسفم ..
اوه نه ! اون باید اینکارو بکنه . . .
أنت تقرأ
Indemnity | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اونا هم مثل ما انسان هستند. مثل ما هر روز صبح با یک لبخند از تختشون بلند میشن. مثل ما برای کار آماده میشن. اونا لبخند میزنن.. اما مصنوعی اونا کار میکنن.. اما برای کی؟ اونا پول میگیرن.. اما ازش لذت نمیبرن ...