دوباره به ساعتم نگاه کردم .. 8:45 ! لعنتی 2 ساعته که پشت در اتاق عمل نشستم اما در باز نمیشه.
نایل با دو تا قهوه نزدیکم شد و یکیش رو به من داد. ازش گرفتم و تشکر کردم.
دستهام رو دور گرمی لیوانش گذاشتم و به لبم نزدیکش کردم .. فکرم از همیشه بیشتر مشغول بود ..کی میتونه اینکارو کرده باشه ؟ لعنتی حتی دوربین ها هم از بین رفتن! دیگه هیچ چیز از اونجا نمونده ..
فقط خاکستر! چطور میخوایم دوباره اون همه مدرک رو جمع کنیم؟ چطور میخوایم تموم آدمهای اونجا رو سالم نگه داریم؟ وقتی حتی درمان هم از بین رفته! اما این خوبه که من مقدار کمی از دارو رو توی خونه نگه میداشتم.. حداقل الان نیاز میشه! اما مقدارش خیلی کمه .. نمیدونم به چند نفر میرسه..همون لحظه گوشیم لرزید. از توی جیبم درش آوردم. زنگ نبود؛ هشدار بود. ساعت روی 8:47 دقیقه تنظیم شده بود.
یهو یادم اومد که با کریستینا قرار دارم.سریع از جام بلند شدم و به سمت نایل که یک گوشه ایستاده بود رفتم."نایل باید اینجا بمونی؛ من نمیدونم اونا کی میارنش بیرون و الان کلی کار دارم پس نیاز دارم که کسی اینجا بمونه.. میدونی که بعد از عمل باید چیکار کنی"
"مشکلی نیست قربان، میتونین برین"
نفس راحتی کشیدم. باهاش خدافظی کردم و همونطور که به ساعتم نگاه میکردم، به سمت در ورودی میدویدم.
کنار فرودگاه پارک کردم و شروع به دویدن کردم.
به سالن اصلی رسیدم. سالن پر از آدمهای تازه از راه رسیده بود. یک گوشه ایستادم تا نفسم به حالت عادی برگرده .. سرم رو بالا کردم.. اما نمیدیدمش"ایان !"
صدای ضریفی رو از پشتم شنیدم.
برگشتم و کریستینا رو در حال دویدن به سمت خودم دیدم. با خوشحالی دستهام رو باز کردم و چند قدم به جلو برداشتم ..
کریستینا پرید توی بغلم و دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد. من دستهام دور کمرش بود و بدن ضریفش رو در آغوش میگرفتم ..
حس میکردم بهترین بهونه ی زندگیم برگشته .."دلم برات تنگ شده بود؛ خیلی زیاد"
من توی موهاش زمزمه کردم.
صورتش رو توی دستهام گرفتم و با چشمهای پر از اشکش روبه رو شدم."اوه ایان فقط 1 ماه گذشته.. اما من به اندازه ی یک عمر دلم برات تنگ شده بود"
اون گفت و با چشمهای قهوه ایش بهم نگاه کرد.
نتونستم سکوت بینمون رو تحمل کنم و سریع لبهام رو روی لبهاش گذاشتم .. طعم لبهاش منو مست میکرد ..~
"خدای من .. این وحشتناکه! چطور این اتفاق افتاد؟! "
کریستینا با تعجب داد زد ..
"ما هنوز نمیدونیم ولی فکر نمیکنم خودش زنده مونده باشه"
"حتی اگه زنده هم میموند، من زنده اش نمیزاشتم.."
اون با عصبانیت غرغر کرد.
دستم رو روی فرمون گذاشتم و مسیر رو عوض کردم. به سمت خونه حرکت کردم .. بنظرم کریستینا زمان خوبی از خارج برگشته .. توی این مدت میتونه به طراحی ساختمون برای بازسازی کمک کنه ..(نایل)
بالاخره در اتاق عمل باز شد .. با نگرانی به سمت در دویدم .. دکتر از اتاق عمل خارج شد درحالیکه داشت عرقش رو با پشت دستش پاک میکرد.
"دکتر.. عمل چطوری پیش رفت؟"
بخاطر من ایستاد و نفسی تازه کرد
"شما از بستگانشی؟"
زبونم بند اومده بود.. نمیدونستم چی بگم اما سریع تصمیم گرفتم
"البته، من برادر ناتنیشم"
خودمم از حرف خودم کمی گیج شدم..
"بدن اون دختر خیلی ضعیف شده بود.. ما چندین بار به خاطر ایست ناگهانی قلبش بهش شوک وارد کردیم و بالاخره تونستیم حالتش رو متعادل کنیم.."
" این یعنی حالش خوبه؟"
"خب.. باید استراحت کنه تا اعضای بدنش تقویت بشه اما ما متوجه ی نکته ی دیگه ای هم شدیم.. اون ویروس کشنده ای در بدنش داره که میتونه طی چند ساعت کارش رو تموم کنه "
سرم رو با آرامش تکون دادم
"خدای من!"
" متاسفم "
"میتونم ببینمش؟"
"البته"
دکتر رفت و من لباس مخصوصی پوشیدم تا وارد اتاق بشم.
به صورت مظلوم اون دختر نگاه کردم.. پرستاری اون اطراف نبود پس به تختش نزدیک شدم.یکی از سرنگ های روی میز رو گرفتم و نصف دارو رو واردش کردم. دستش رو صاف کردم. دوباره به اطرافم نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم .. سرنگ رو وارد بدنش کردم .. و با آخرین سرعت از اتاق خارج شدم.
راننده ایستاد و باهم پیاده شدیم. در پشت ون رو باز کردیم.
اون دختر رو بغلم گرفتم و به سمت زیرزمین؛ جایی که همه بودن، راه افتادم ..قسمت بعدى = 20 كامنت
أنت تقرأ
Indemnity | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اونا هم مثل ما انسان هستند. مثل ما هر روز صبح با یک لبخند از تختشون بلند میشن. مثل ما برای کار آماده میشن. اونا لبخند میزنن.. اما مصنوعی اونا کار میکنن.. اما برای کی؟ اونا پول میگیرن.. اما ازش لذت نمیبرن ...