از اتاق خارج شدم. سرگردان بدون اینکه بفهمم کجا دارم میرم؛ راه افتادم. سرم پایین بود و راه میرفتم که با کسی برخورد کردم.
سرم رو بالا گرفتم و با ناباوری به چهره ش زل زدم. الکس بود؛ با موهایی آشفته و چشمهایی قرمز.دهن هردومون نیمه باز مونده بود و توی سکوت بهمدیگه زل زده بودیم ..
یه حسی بهم میگفت اون میخواد باهام حرف بزنه، عذر خواهی کنه و همه چیز خوب تموم بشه ...اما بعدش یاد اوضاع و احوالم افتادم؛ وقتی اون حرف رو ازش شنیدم.
عصبانیت تموم بدنم رو فرا گرفت. ازش چند قدم فاصله گرفتم و اخم کردم. به راهم ادامه دادم."هری"
صداش رو پشتم شنیدم اما اهمیت ندادم و به راه رفتن ادامه دادم.
"هــــــری .."
اون دوباره منو بلندتر صدا کرد اما بازم از من جوابی نشنید.
وارد یه راهروی دیگه شدم و اونو پشتم ندیدم. اصلا از صدا کردن من چه قصدی داره؟ انتظار داره جواب بدم؟عصبانی شده بودم .. نه، نگران بودم. نگران بودم از اینکه بالاخره قراره چه اتفاقی بیوفته!اون قراره چی بگم بگه و من قراره چه عکس العملی نشون بدم ؟!
لبم رو گاز گرفتم و سعی کردم افکارم رو خاموش کنم.
توی راهرو پر از آدم های مختلف بود. من نزدیک یه پسر شدم که چهره ی مهربونی داشت."هی"
من آروم گفتم اما اون شنید و رو به من کرد.
"هی"
با لبخند جوابم رو داد.
"من هری ام"
بهش دست دادم.
اون نگاهی به دستم انداخت.. حس میکردم الانه که ضایع بشم..
اما بعد از چند لحظه اونم به من دست داد "پاول""خب.. تو چند ساله که اینجایی؟"
نمیدونستم چطوری باید یه مکالمه رو شروع کنم پس با اولین سوالی که به ذهنم رسید شروع کردم.
اون دستهاش رو پشتش قفل کرد
"۳ سال"
خیالم راحت شد. حداقل کسی رو پیدا کردم که سابقه ی اینجا بودنش زیاده و میتونم ازش کمک بگیرم!
دیگه نیاز ندارم دور و بر الکس و دوستهاش بپلکم. لعنتی.. من گفتم الکس؟ چرا هنوز به فکرم میاد؟"حواست هست؟"
با صدای پاول از افکارم فاصله گرفتم.
گلوم رو صاف کردم"اوه آره ببخشید راستش.. نه نه چیزی نبود ولش کن"
ابروهاش بالا رفت
"با .. شه !؟"
"خب میتونی بهم بگی در ورودی کجاست؟"
"چرا میخوای بدونی؟"
أنت تقرأ
Indemnity | Complete
Fiksi Penggemar[ C O M P L E T E D ] اونا هم مثل ما انسان هستند. مثل ما هر روز صبح با یک لبخند از تختشون بلند میشن. مثل ما برای کار آماده میشن. اونا لبخند میزنن.. اما مصنوعی اونا کار میکنن.. اما برای کی؟ اونا پول میگیرن.. اما ازش لذت نمیبرن ...