Chapter 9

872 119 13
                                    

"ماليک دستگاه رو روشن کن"

"دارین با من چیکار میکنین ؟!"

اون مرد دستکشش رو دستش کرد

"کاری که پین نتونست بکنه"

صدای روشن شدن یه دستگاه اومد.رسرم رو بالا آوردم تا ببینم میخوان چیکار کنن. اما ناگهان سردرد شدیدی گرفتم.

دو تا سیم به سرم وصل شدن و من به آرومی چشمهام رو بستم.

چشمهام رو باز کردم. چند بار پلک زدم تا به فضا عادت کنم اما اطرافم تاریک بود. به بدنم نگاه کردم ، من روی هیچ تختی نبودم!
دست و پاهام آزاد بود از جام بلند شدم.رتا چشم کار میکرد تاریکی بود.

اونجا هیچ چیزی جز تاریکی وجود نداشت. برای یک لحظه حس کردم نور ضعیفی از کنار چشمم رد شد. چرخیدم و به دور دست نگاه کرد.
خیلی دور تر از جایی که من ایستاده بودم، سه تا شعی مستطیل مانند نورانی به سه رنگ مختلف آبی قرمز و سفید وجود داشت.
من میترسم.

اینجا چه خبره؟ من واقعا کجام؟
دلهره ای توی دلم به وجود اومده بود که دست و پاهام رو به لرزه مینداخت.

یک قدم به سمت اون اشیاء نورانی برداشتم برداشتم.. اما اون اشیاء یک قدم از من دور تر شدن. ابروهام بالا رفت. این دیگه چه مدلشه ؟!

دوباره قدم برداشتم.اما بازم اون اشیاء ازم دور تر شدند. عصبی شده بودم.
راه رفتنم به دویدن تبدیل شده بود.
اما هر مسافتی که طی میکردم، اون اشیاء همونقدر ازم دورتر میشدن..
دست از دویدن برداشتم.

خم شدم و دستم رو روی پاهام گذاشتم. نفس های عمیق میکشیدم تا ضربان قلبم به حالت عادی برگرده. لعنتی من نمیتونم! بهشون نمیرسم!
هیچ راهی نیست..

چشمم به بوت هام خورد. نور ضعیف اون اشیاء به بوتها برخورد میکرد و من میتونستم اونا رو ببینم. شاید مشکل از بوت هامه!
نشستم روی زمین و درشون آوردم. از جام بلند شدم و بدون بوت هام قدم برداشتم.
اما بازم اونا از من دور میشدن.

"لعنت به تو !"

من داد زدم و نا امیدانه به زمین تاریک نگاه کردم.

شاید مشکل از جوراب هامه. جوراب هام رو هم در آوردم و بدون هیچکدومشون شروع به دویدن کردم. اما باز هم فرقی نکرد.

با ضربه ی محکمی نشستم روی زمین و سرم رو بین دستهام گرفتم. یه چیزایی یادم میاد. دو تا سیم به سرم وصل شد.. دقیقا کناره های ابروم..
اما چطوری از اینجا سر درآوردم؟ چرا همه جا تاریکه؟

چرا کسی اینجا نیست؟ سوال هام داره منو قورت میده و من جوابی براشون ندارم!

برای یه بار دیگه با ناامیدی از جام بلند شدم. اما به نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و عقبی افتادم. ناگهان اون اشیاء دو قدم نزدیکتر اومدن.

لبخند مرموزی زدم.. فکر کنم فهمیدم چجوری کار میکنه! همونطور که نگاهم به اون اشیاه بود؛ به عقب قدم برداشتم. جرقه ی کوچیکی از خوشحالی در اعماق وجودم شروع به روشن شدن کرد.

اوه گاد من خیلی باهوشم! همونطور که میخندیدم، عقبی میدویدم.
بالاخره از اینجا خلاص میشم! اونقدر به عقب دویدم که اون اشیاء نورانی فاصله ی کمی باهام پیدا کردن.
سر جام ایستادم. حالا باید چیکار کنم؟

سه تا رنگ آبی، قرمز و سفید روبه روم هست. دستم رو بردم جلو.. تا نصف دستم از نور سفید رد شد.
این اشیاء باید یه دریچه باشن! یه دریچه به.. شاید به آزادی!

دستهام رو بالای سرم قرار دادم و نفسم رو حبس کردم. داری نجات پیدا میکنی هرولد.

روبه روی نور سفید قرار گرفتم و چشمهام رو بستم..ى

زیر لب شمردم

"سه.. دو........... یک.."

و با چشمهای بسته شیرجه زدم توی نور. چشمهام بسته بود.. که با یه زمین سفت زیرم برخورد کردم. چشمهام رو باز کردم و دیدم اون اشیاء نورانی دو قدم ازم دور تر شدن..!
فاک! من که هنوز توی این تاریکی ام! دوباره به عقب قدم برداشتم تا اون اشیاء بهم نزدیک بشن. شیرجه زدم توی نور سفید.. و سفیدی منو بلعید..

چشمهام رو باز کردم و جا به جا شدم. تموم چیزی که میدیدم درخت هایی بودن که تا آسمون قد کشیده بودن.از جام بلند شدم.

من توی یک جنگل بودم! به پشتم نگاه کردم.
هیچ خبری از اون اشیاء نورانی نبود.. تا چشم کار میکرد فقط جنگل بود!
شاید واقعا ازش رد شدم و به اینجا رسیدم ، این خیلی عجیبه

چطور یک دریچه ی نورانی میتونه منو به یک جنگل برسونه؟!
هوا کم کم از حالت گرگ و میش در میومد و روشن میشد.
گرچه جنگل درختهای زیادی داشت؛ اما فضاش دلباز بود.
شروع به راه رفتن کردم. سرم گیج میرفت.

چشمهام سنگین شده بود. من خوابم میومد و خسته بودم اما از نظر روحی.
همونطور که روی شاخه ها لگد میکردم و راه میرفتم؛ به بدنم کش و قوس میدادم.

اما خستگیم جسمی نبود. بین تنه ی درختها راه میرفتم. قامت درختها خیلی بلند بود. هیچوقت توی همچین جنگلی نبودم. اینجا یه جورایی ترسناک و عجیبه.

خورشید به بالای آسمون رسیده بود و نور گرمش رو به از لابه لای برگهای درختان عبور میداد.. راه میرفتم.. که چشمم به آسفالت جاده خورد. شاخه ها رو کنار زدم و به سمتش رفتم. جلوم یه جاده ی طولانی ظاهر شد. خب خوبه حداقل جاده رو پیدا کردم!
به راه رفتنم ادامه دادم.

اما طولی نکشید که بوی سوختن چیزی به مشامم رسید. دور و برم رو نگاه کردم اما همه چیز عادی بود. ناگهان چشمم به لباسم خورد.
چشمهام گرد شد!

لباسم آتیش گرفته بود...! من.. من آتیش گرفته بودم!

+ راستی فکر نکنین الان بیرون از اون ساختمونه. اینا همه توی ذهنش داره اتفاق میوفته که ممکنه واقعا بهش آسیب برسه.

+ نظرتونو کامنت کنین لطفا ♥

+ لاو یو آل

Indemnity | Completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن