Chapter 45

1.8K 105 75
                                    

• قسمت آخر •
*برگشت به زمان حال*

(از نگاه هری)

با تموم سرعت میدویدم .. به محوطه بیرون از ساختمون رسیدم ..
بدون نگاه کردن به دور و برم، نفس میدویدم .. بالاخره داریم از این آشغالدونی خلاص میشیم.

اوه الکس .. نمیدونی برای آینده مون چه برنامه هایی دارم .
بهت قول میدم عزیزم .. بهت قول میدم که کاری کنم خوشبخت ترین دختر روی زمین بشی.

از اینجا میبیرمت .. از این شهر لعنتی دور میشیم ... منوتو باهم !

هیچکس نمیتونه جلومونو بگیره .. ما بالاخره نجات پیدا کردیم !

افکار روشنم در ذهنم در حال چرخش بودن که باعث شد لبخند بزنم.
همونطور که میدویدم، از دور به محوطه نگاه میکردم .. این آخرین باریه که به اینجا نگاه میکنم؛ حس فوق العادیه .

الکس پشت میله های در اصلی با یه لبخند شیرین، بی صبرانه منتظرم بود ..
بالاخره داره تموم میشه .. لبخند زدم؛ یه لبخند از ته دل .. چیزی به در اصلی نمونده بود .

ناگهان .

*بــــــنگ*

درد شدیدی رو پشتم احساس کردم. انگار یه گلوله از پشت محکم وارد بدنم شده بود..
پاهام شل شد و افتادم روی زمین.. نگاهم به الکس افتاد.. تصویر جلوی چشمهام کم کم تار میشد..

قلبم به درد اومده بود.. و نفس هام نامنظم شده بود.

"هـــــــــــــری .. نــــــــــــــه"

صدای دردناک الکس توی گوشم پیچید. و دیگه چیزی نفهمیدم

_________

(راوی)

الکس با چشمهایی پر از اشک و دلی ترسیده، به سمت هری نا توانی که روی زمین افتاده بود میدوید.

"هـــری خدای من.."

اون با گریه میگفت و دستهای ضریفش رو روی صورتش میکشید.

"نه نه چشمهات رو باز کن، هری چشمهات رو باز کن!"

نگاهش به گلوله ای خورد که از پشت وارد بدن هری شده بود؛ اما متعجب شد چون هیچ خونی ازش نمیومد.

دستی روی گلوله کشید .. همون لحظه.

*بنگ*

درد گلوله از پشت ناتوانش کرد.. نتونست تعادلش رو حفظ کنه؛ و باعث شد بیوفته روی زمین.

Indemnity | Completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن