"نمیخوای بیدار شی خرس خفته ؟!"
صدای هری بود.
"هعی"
با خوابآلودگی و چشمهای بسته شکایت کردم.. مست خواب بودم؛ فقط زمان بیشتری میخواستم تا سیر خواب بشم..
"بیدار شو دیگه، من حوصلم سر رفته"
صدای اون دوباره توی گوشم پیچید..
اما سنگینی چشمهای من اونقدر زیاد بود که به حرفش توجه نکردم."بیدار شو الکـــــــــس"
باز هم بهش بی توجهی کردم. من الان فقط به خواب نیاز دارم؛ شاید برای یه مدت طولانی ..
همون لحظه صدای کوبیده شدن در به گوشم رسید هری"اوه.. خانوم کریستینا!"
با شنیدن اسم کریستینا چشمهام ناخودآگاه باز شد و به طرز غیرقابل باوری از جام پریدم.
با بیکینی ایستاده بودم، پلک زدم تا بتونم واضح تر ببینم.. اما تنها چیزی که دیدم هری با ابروهای بالا رفته و نیشخند مسخره بود.پوکر فیس شدم؛ دوباره خوابآلودگی به سرم زد.
"محض رضای خدا هری! درباره ی اون زن با من شوخی نکن!"
با ناله گفتم.
چرخیدم که خودمو پرت کنم روی تخت اما هری دستم رو کشید و نزاشت به تخت برسم.
دور کمرم رو گرفت" نخواب دیگه "
چشمهام کم کم داشت بسته میشد
"هری من خستم دیشب .."
انگشتش رو گذاشت روی لبم
"هیــــــش.. خودم میدونم دیشب چقدر بهت خوش گذشت.."
چشمهام رو نیمه باز نگه داشتم
"میخواستم بگم دیشب اولین تجربه ام بود و ساعت .."
به ساعت نگاه کردم، نزدیک ۱۰ بود.
ادامه دادم
"خدای من هری!! ما فقط ۵ ساعت خوابیدیم و با این حال منو به زور بلند کردی!"
توی آغوشش دست و پا زدم تا ولم کنه
"بزار بخوابــــــــم"
"نه امروز یکشنبه ست .."
حرفش رو قطع کردم
"دقیقـــــا!! امروز یکشنبه ست یعنی روز آزاد ما پس میتونم بخوابــــــم!"
أنت تقرأ
Indemnity | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اونا هم مثل ما انسان هستند. مثل ما هر روز صبح با یک لبخند از تختشون بلند میشن. مثل ما برای کار آماده میشن. اونا لبخند میزنن.. اما مصنوعی اونا کار میکنن.. اما برای کی؟ اونا پول میگیرن.. اما ازش لذت نمیبرن ...