" تو قولت رو فراموش کردی هان ؟!"
لویی داد زد و محکم به دیوار کنارم مشت زد.
دستش زیر گلوم بود و بهم اجازه ی نفس کشیدن نمیداد."تو قسم خورده بودی! ما از هم جدا شدیم اما به همدیگه قول دادیم که با کس دیگه ای رابطه نداشته باشیم!"
نفسم رو حبس کرده بودم تا به سرفه نیوفتم.
ضربان قلبم بیش از حد بالا رفته بود؛ اون با یه کم فشار دیگه میتونست منو خفه کنه.."لــ ـو یـ ــی "
تیکه تیکه میگفتم. امیدوار بودم ولم کنه.
" من سر قولم موندم! میفهمی ؟! "
داد زد و خشمش رو بهم نشون داد.
" نـمـیـ ــتـونــ ـم نفــ ـس بـ.. بـکـ ــشـ ـم"
با لرزش میگفتم؛ چشمهام از بی اکسیژنی درشت شده بود.
حس میکردم هر لحظه میتونم خفه بشم و از این دنیا برم.همون لحظه دست لویی زیر گلوم محکم تر شد.. طوریکه رگ های بیرون زده ی صورتم رو حس میکردم.
"اصلا میدونی چه حسی بهم دست داد وقتی گفتی اون، دوست پسرته ؟! اصلا درکم میکنی؟! منو نابود کردی!! چرا اینکارو باهام کردی؟ چـــــرا ؟! "
دستهام دور دست لویی بود اما توانی برام نمونده بود. احساس میکردم میخوام خون بالا بیارم.
" الکس !! "
صدای هری رو شنیدم؛ شادی تموم بدنم رو فرا گرفت و حس کردم که دارم نجات پیدا میکنم.
"داری چیکار میکنی عوضـــــی!! "
با مشت هری به صورت لویی، دستش از دور گردنم برداشته شد و من افتادم روی زمین.
به هری نگاه کردم که حوله دور کمرش بود؛ انگار تازه از حموم اومده.
من تند تند نفس میکشیدم تا هوا وارد ریه هام بشه.صدای مشت های هری رو شنیدم. اون به لویی حمله ور شده بود و با مشت های عصبیش به صورتش میزد.
خزان خزان به سمتش رفتم"هری بسه"
خون از دماغ و صورت لویی روی زمین پاشیده بود.
نگاهم به هری خورد؛ با حرص به لویی مشت میزد.. اولین بار بود که اینقدر عصبی میدیدمش؛ تازه میتونستم ته عصبانیتش رو ببینم .. میتونستم ببینم چقدر قدرتمنده ..
اشکهام سرازیر شد"هری بسه خواهش میکنم"
اما مشت های هری از صورت لویی کنده نمیشد.. من دستهام رو دور دستش گرفتم و با گریه گفتم
أنت تقرأ
Indemnity | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اونا هم مثل ما انسان هستند. مثل ما هر روز صبح با یک لبخند از تختشون بلند میشن. مثل ما برای کار آماده میشن. اونا لبخند میزنن.. اما مصنوعی اونا کار میکنن.. اما برای کی؟ اونا پول میگیرن.. اما ازش لذت نمیبرن ...