(هری)
به رفتن الکس خیره شده بودم.. اون از من عذر خواهی کرد!
باورم نمیشه اون حرفها رو بهم زد؛ این بنظر خوب میاد. تموم چیزی که توی این مدت میخواستم یه عذر خواهی بود و حالا احساس میکنم دوباره میتونم لبخند بزنم.تصمیم گرفتم دنبالش کنم و باهاش حرف بزنم.
اون وارد یه راهروی دیگه شد و من یواشکی تعقیبش میکردم.. به راهرویی رسید که انتهاش چند تا پله به سمت پایین داشت.
من پشت دیوار قایم شده بودم. یعنی کجا میره؟ فکر کردم به اتاقش میره اما راه اتاقش از این طرف نیست.وقتی الکس از پله ها پایین رفت؛ آروم و بی صدا من هم دنبالش رفتم.. اون پله ها به یک در چوبی ختم میشد.
در نیمه باز بود . میتونستم صدای قدم های الکس رو از پشتش بشنوم که از در دور میشد.سرم رو تا نیمه بردم بیرون. اون در به یک فضای بزرگ و دلباز باز میشد.
درختهای قطع شده، خاک و سیمان روی زمین، چاله های کوچیک گلی چیزایی بود که به محض باز شدن در دیدم. به بیرون قدم برداشتم.
الکس اون جلو درحال راه رفتن به سمت یک ساختمون بود ..
من از بوته ها استفاده کردم تا خودم رو پشتش قایم کنم و قدم به قدم الکس راه برم.همونطور که الکس به ساختمون نزدیکتر میشد، دلشوره ی من هم بیشتر اوج میگرفت. اون وارد ساختمون شد.
من هم پشتش وارد شدم اما جوری که متوجه ی حضورم نشه. به بدنه ی ساختمون نگاهی انداختم..
این ساختمون توی نقشه ی اصلی نیست .. دیوار های کثیف و خرد شده ای داره.. اما من از این تعجب میکنم که الکس توی یک ساختمون متروکه چیکار میتونه داشته باشه!از پشت یه دیوار به الکس نگاه میکردم. اون مدت زیادیه که روی یک ستون کم ارتفاع، پشت به من نشسته..
از اینجا ایستادن خسته شدم. پس نفس عمیقی کشیدم و از پشت دیوار اومدم بیرون.
آروم به سمتش قدم برداشتم. اون به من پشت کرده بود و هنوز متوجه ی حضورم نبود.چند قدم با پشتش فاصله داشتم که شروع به حرف زدن کردم
"من حرفهات رو شنیدم"
الکس به محض شنیدن صدای من، از جاش پرید و از اونور ستون افتاد روی زمین.
"اوه خدای من!"
اون گفت وقتی نگاهش به من خورد.
"تو منو ترسوندی"
نفس زنان از جاش بلند شد..
من اهمیتی به حرفش ندادم و فقط نگاهش کردم. اون لباسش رو تکون داد تا گرد و خاک روش بریزه پایین.
"تو اینجا چیکار میکنی؟!"
با تعجب پرسید و سر جاش ایستاد.
"تعقیبت کردم.. خب میدونی، من توی اتاقم نبودم ولی از پشت دیوار صدات رو شنیدم و .. واو! اینجا دیگه کجاست؟!"
أنت تقرأ
Indemnity | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اونا هم مثل ما انسان هستند. مثل ما هر روز صبح با یک لبخند از تختشون بلند میشن. مثل ما برای کار آماده میشن. اونا لبخند میزنن.. اما مصنوعی اونا کار میکنن.. اما برای کی؟ اونا پول میگیرن.. اما ازش لذت نمیبرن ...