Chapter 5

1.3K 132 10
                                    

"متاسفم آقای استایلز.. با وضعیتی که دارید، بهتره هر چه زودتر با خانواده و دوستانتان خداحافظی بکنید"

دکتر با یه نگاه غمگین بهم گفت بلند شدم و با ناامیدی از اتاقش اومدم بیرون.
حس میکنم یه نفر بهم گفته بود که دکترها برای ویروسم درمانی ندارن.
به ساعت نگاه کردم.

6:45 صبح بود.

این یعنی من باید تا یه ربع دیگه به اون خراب شده برگردم. ولی حتی نمیدونم کجاست!

آخرین بار کجا بودم؟ اینم یادم نیست..! تنها چیزی که کل ذهنم رو مشغول کرده، برگشتن به اونجاست.

حس میکنم از دیروز تا حالا کلا تغییر کردم. مغزم. طرز فکرم.
عکس العمل هام!
هیچ چیز از خود سابقم به یاد ندارم. من کاملا گیج شدم..

احساس میکنم دیگه نمیتونم مثل قبل با دنیای اطرافم ارتباط برقرار کنم.
این درست نیست! یه چیزی قبلا توی زندگی من بوده که الان نیست. جای خالیش رو کاملا حس میکنم.
اما نمیدونم چطوری میتونم دوباره اون جای خالی رو پر کنم!

ناگهان به خودم اومدم. من از خیابون رد شده بودم و وارد یه کوچه ی بن بست شده بودم.

به راه رفتم ادامه دادم تا جایی که به انتهای کوچه رسیدم. اونجا یه در خیلی بزرگ قرار داشت. میله های اطرافش جوری بود که داخل محوطه تقریبا دیده میشد.

دور و بر دیوارهای بیرونی چند تا درخت وجود داشت اما برگهاش لبخند نمیزدند!
اون اطراف سرد و خشک بود. مورموم شد.
من چند قدمی اون در ایستاده بودم.
از اون مکان میترسیدم اما تصمیم گرفتم برم جلو و ببینم چه خبره.

هنوز یک قدم به جلو برنداشته بودم که ناگهان دنیای اطرافم تاریک شد.
من دستم رو به سرم گرفتم. تنها چیزی که میدیدم تاریکی بود!

ترسیده بودم.. یهو چم شد ؟
من میدویدم.. در حالی که تاریکی صد برابر قوی تر از من بود.

اون منو بلعیده بود چند بار پلک زدم اما بازم چیزی نشد.

[ساختمونی که نزدیکش شده همون کمپانیه.. و امواج اطراف ساختمون روی قرینه چشمش تاثیر گذاشته و باعث شده تقریبا نابینا بشه]

ناگهان دو دست پر قدرت دور بازوهام قرار گرفتن و از هوش رفتم.
چشمهام رو باز کردم. چند بار پلک زدم تا به فضای اطرافم عادت کنم.
اولین چیزی که دیدم، پوسته های کنده شده و پوسیده روی سقف بود

ناگهان تموم اتفاقات اخیر به سرم حمله کردند. من اونجا بودم! اونا منو از در قهوه ای عبور دادن و من خودم رو توی یه کوچه بن بست پیدا کردم!

Indemnity | Completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن