Chapter 11

831 111 10
                                    

ضربان قلبم صد برابر شده بود. چشمهام رو بستم و با بغض سنگینی با زندگیم خداحافظی کردم.

با تکون شدیدی تونستم چشمهام رو باز کنم. من یه سقف میدیدم. یه دستگاه بزرگ بالای سرم و چند نفر دورم.

"بیدار شد.. بالاخره!"

صدای همون کسی بود که منو به این اتاق آورد ، نفس راحتی کشیدم. همه ی اون اتفافات یه کابوس بود نه؟ خیلی خوبه!
میدونم نباید همچین حسی داشته باشم اما برای یک لحظه حس کردم جام پیش این دکترها امنه. از جام بلند شدم. تی شرت تنم نبود. نگاهی به بدنم انداختم.

روی بازوهام نشونه هایی از سوختگی وجود داشت اما خیلی سطحی بود.
هنوز نمیتونستم قضیه رو هضم کنم. دو تا سیم فسقلی چطوری منو به یک دنیای دیگه برد ؟!

دستی روی شونم گذاشته شد. برگشتم و به چشمهاش نگاه کردم. اون مرد سفید پوش، چشم های آبی ای داشت. این عجیبه. من فکر میکردم فقط دخترای اینجا چشمهاشون آبیه. صاف زل زد توی چشمهام

"اینا فقط چند تا تست ساده بود.. تو چیزی یادت نمیمونه.. همه چیز مرتبه باشه؟"

حرفش روی سلول های مغزم تاثیر گذاشت و ناخودآگاه حرفش رو تکرار کردم

"همه چیز مرتبه.."

از جام بلند شدم و لباسم رو تن کردم. اون مرد چشم قهوه ای از طرف دیگه ای به سمتم اومد و بازوم رو گرفت. قبل از اینکه منو از اتاق بفرسته بیرون، رو به مرد چشم آبی کرد

"قربان نگران هیچ چیز نباشید.. دستگاه های کنترل کننده ی مغزش درست کار میکنن.. اون چیزی یادش نمیمونه"

ایان " امیدوارم"

من حرفهاشون رو میشنیدم اما روحمم خبر نداشت که دارن از چی صحبت میکنن.

از نگاه الکس:

مثل همیشه به دیوار تکیه داده بودم. که در باز شد. نگرانی تموم بدنم رو فرا گرفت. من به سمت در رفتم. زین رو دیدم که هری رو به بیرون از اتاق میفرستاد. در رو پشتش بست. به محض دیدنش محکم پریدم بغلش.
دستم رو توی موهای فرش فرو کردم.

نگرانش بودم. این هنوز هم همون هری قبلیه؟ اوه امیدوارم.
یک لحظه به خودم اومدم. شاید دوست نداشته باشه من بغلش کنم.
ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم

"متاسفم.. فقط واقعا نگرانت بودم.. میدونی توی این چهار روز هیچ کس از تو بهم خبری نداد و من فکر کردم.."

همونطور که اخمهاش گره خورده بود حرفم رو قطع کرد

"چهار روز .. ؟!"

Indemnity | Completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن