Chapter 26

540 62 13
                                    

صدای برخورد زنجیر با پوست هری فضا رو پر کرده بود .. درد تا عمق وجودش نفوذ میکرد که اونو ناتوان کرده بود. هری زین رو میدید که با خنده های شیطانی اش از کارش لذت میبره؛ اما زین اونجا نبود.

این یک نوع تنبیه ذهنی بود؛ اما با آسیب های فیزیکی .. صدای ناله و درد های لویی و هری هر کدوم از اتاق های مختلف به گوش زین میرسید که باعث میشد اون لبخند بزنه.

برای زین، شکنجه کردن لذت بخش ترین کار دنیاست.

(الکس)

به ساعتم نگاه کردم. حدود نیم ساعت گذشته و هری هنوز برنگشته.. این نگران کننده ست.
همونطور که بقیه رو از سالن غذاخوری بیرون میکردم، با چشمهام دنبال مت میگشتم.

اما نتونستم پیداش کنم. در سالن غذا خوری رو بستم و شروع به راه رفتن کردم ..
قدم هام رو با احتیاط برمیداشتم؛ میدونم لویی دیگه جرئت نمیکنه بهم نزدیک بشه اما من باز هم میترسم.
از کنار در اصلی میگذشتم که کسی از در وارد ساختمون شد. پشتش نور زیادی وجود داشت که نمیتونستم صورتش رو ببینم.

وقتی لنگ لنگان قدم برداشت و در رو پشت خودش بست، تونستم نصفی از چهره ش رو ببینم.

"اوه خدای من!"

اون هری بود!

من به سمتش دویدم و دستش رو روی شونه ام گرفتم

"هری چه اتفاقی برات افتاده ؟!"

دستهاش سرخ و چشمهاش نیمه باز بودن..

"مـ .. مـ ـن خـ ـوبـ ـم"

اون تیکه تیکه گفت در حالیکه سعی میکرد به زور لبخند بزنه.
من سریع اونو به اتاقم رسوندم. در رو بستم و هری رو روی تخت گذاشتم. لباسش رو پاره کردم.

اشک توی چشمهام جمع شده بود؛ قرمزی روی هر قسمت از بدنش قابل دیدن بود ..

"اونا این کارو باهات کردن.. آره؟"

من با گریه بهش گفتم.
هری که تیکه تیکه نفس میکشید سری تکون داد.
لب پایینم رو گاز گرفتم؛ قلبم به درد اومده بود.. وقتی نگاهم به بدن زخمیش میخورد بغضم میگرفت..

"الان برمیگردم"

اینو گفتم و اشکمو پاک کردم.
از اتاق خارج شدم و دوان دوان راهم رو به طرف ساختمون دوم که جای داروها هست ادامه دادم.

بهترین پماد رو انتخاب کردم و دوباره سریع به ساختمون اول برگشتم. وارد اتاقم شدم؛ هری چشمهاش رو بسته بود و سعی میکرد نفس بکشه .. پماد رو گرفتم و به کف دستم مالیدم.

Indemnity | Completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن