Chapter 10

933 118 10
                                    

من داد میزدم در حالیکه با آتیش روی بدنم میدویدم. جاده طولانی تر به نظر میرسید و خورشید داغتر! بوی گوشت بدنم رو حس میکردم..ترس تنم رو به لرزه انداخته بود!

اونقدر دویدم تا به فضای باز تری رسیدم. چشمم به یک تپه ی خاکی خورد. به سمتش دویدم و خودمو پرت کردم توی خاکها.

چشمهام رو بسته بودم و امیدوار بودم آتیش خاموش بشه. اما وقتی چشمهام رو باز کردم دادم به هوا رفت.. گرمای آتیش تا عمق وجودم نفوذ کرده بود.

و من نتونستم این گرما رو به خاک انتقال بدم! برعکس خاک هم شروع به سوختن کرد. از بین خاکها بلند شدم و با ترس به دویدنم ادامه دادم.
سر راهم یه چشمه سبز شد.

نفس راحتی کشیدم و شیرجه زدم توی آب. صدای جیز جیز کردن آتیش توی آب خیالم رو راحت کرد.. وقتی شنا کنان سرم رو برگردوندم؛ کل چشمه رو آتیش زده بودم! چشمهام بد تر از قبل گرد شد و تا خشکی شنا کردم.

من میدویدم. اما ناله میکردم و از دویدن خسته شده بودم. ناگهان به خودم اومدم. ایستادم و به بدنم نگاه کردم.

شعله های داغ آتیش منو در بر گرفته بودن اما هیچ جای بدنم اثری از سوختگی وجود نداشت. به دستهام نگاه کردم. آتیش اطرافش به رقص در میومد.. اما زخم نمیشد!

ابروهام بالا رفت.این واقعا عجیبه. نکنه توی یه دنیایه دیگه ام؟
اول که توی تاریکی بلند میشم و شیرجه میزنم توی روشنایی!
بعد به یک جنگل میام و آتیش میگیرم. حتی خاک و یه چشمه رو هم آتیش میزنم!

اما خودم نمیسوزم. اینجا چه خبره ؟!
توی فکر فرو رفته بودم که صدای شکستن شاخه رو از پشتم شنیدم.
برگشتم و نگاهم رو اطرافم چرخوندم. کسی اونجا نیست!

اما من مطمئنم که یه صدایی شنیدم. انگار یک شاخه زیر پای کسی شکسته شد. همراه آتیش دورم، به راه رفتن ادامه دادم.
از کنار چشمه ی آتشین رد شدم و به بخش دیگه ای از جنگل رسیدم.
نور خورشید کاملا بهم برخورد میکرد.

چون هیچ درختی بالای سرم نبود. تموم درختها با اره های تیز کنده شده بودن. دوباره آشوبی توی دلم به پا شد. اگه اون کسی که اینکارو کرده هنوزم اینجا باشه چی؟ اگه یه قاتل وحشی باشه چی ؟!

اگه دنبال من باشه چی ؟! اگه الان داره از گوشه و کنار ها منو میپائه چی؟! افکارم بد تر از همیشه منو ترسوند. من دور خودم چرخیدم و همه جا رو با دقت بررسی کردم. حس میکردم دنیای اطرافم بی رحم شده..
ممکن بود هر لحظه یک اتفاقی بیوفته.

افتادن یه تنه ی درخت. دهن باز کردن زمین. شروع یک طوفان.. یا گرد باد! یا شایدم سیل. حمله ی یک حیوون وحشی. کشته شدن توسط یک قاتل اره به دست!

یا هر اتفاقی که منو به مرگ یک قدم نزدیکتر کنه. صدای تاپ تاپ قلبم رو میشنیدم. خورشید بالای آسمون بود اما گرماش دیگه اثری نداشت.
سوز میزد.

من خودم رو بغل کرده بودم. هنوز آتیشم خاموش نشده بود اما بهرحال به گرم شدنم کمکی نمیکرد. از اون بخش جنگل دور شدم.
به سمتی رفتم که جاده هست.. اما خبری از آسفالت جاده نبود! با لرزش دور خودم چرخیدم.

ولی نمیتونستم جاده رو پیدا کنم. چند قدمی راه رفتم. تا اینکه نم نم بارون رو روی گونه هام حس کردم. ایستادم و دستهام رو باز کردم تا بارون رو حس کنم. وقتی چشمهام رو باز کردم، دیگه آتیش دورم نبود! بین اون همه ناامیدی و ترس؛ یکم لبخند زدم.

دوباره خودمو بغل کردم و به راه رفتنم ادامه دادم.. نم نم بارون به شر شر تبدیل شده بود. هر لحظه قطره هاش تند تر میریختن. به خودم اومدم.
من بالای یک تپه بودم! چند قدم جلو رفتم تا ببینم پایینش چه خبره.

تپه ی مرتفعی بود. پایین تپه پر از سنگ های تیز و شاخه های شکسته ی درخت بود. یکم ترسیدم و افتادن از اونجا رو تصور کردم.
میتونه خیلی دردناک باشه!

فکرم مشغول شد. الان که من اینجام. الکس کجاست؟ چرا اون پیشم نیست؟

مگه به قول خودش سرپرستم نیست؟ الان بهش احتیاج دارم..!
تا مثل همیشه بهم بی محلی کنه و منو نادیده بگیره.
حداقل اینطوری بهتره تا اینکه اینجا وسط جنگل زیر بارون تنها باشم.
هنوز از لبه ی تپه دور نشده بودم که پام لیز خورد..

از لبه ی تپه پرت شدم پایین. قلبم داشت میومد توی دهنم. من از روی گل های تپه به پایین سر میخوردم. به طرف اون همه سنگ تیز و شاخه های شکسته! از این بدتر نمیشه.

نه نه نمیدونستم زندگیم اینقدر زود به پایان میرسه. قراره با اون سنگها برخورد کنم و تیکه پاره بشم! اونقدر جون بدم تا نفسم بند بیاد و بمیرم.
اوه نه..

من نمیخوام زندگیم تموم بشه. همینطور سر میخوردم و سرعتم بیشتر میشد .

+ همونطور که گفتم آسیب ها میتونه جدی و واقعی باشه ~(^-^)~
+ به نظرتون چی میشه؟ کامنت پلیز
+ دوستتون دارم خیلی زیاد :)

Indemnity | Completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن