Chapter 21

590 76 9
                                    

"هری بسه خستم کردی با سوالات!"

ماشین ترمز زد و جما غرغر کنان از لیموزین پیاده شد.
من هم دنبالش راه افتادم

"اما باید بهم بگی اینجا چه خبره. این لیموزین از آسمون افتاد توی حیاطمون؟!"

جما در جواب حرفم لبخند زد و روشو برگردوند. نگاهش رو دنبال کردم و فهمیدم ما در مقابل درهای یک عمارت ایستاده بودیم!
درهای مشکی رنگ جلومون اونقدر بزرگ بودن که من بیشتر از هر لحظه ای احساس کوچیک بودن بهم دست داد.

"این .. "

کلمات توی زبونم نمیچرخید و نفسم حبس شده بود.

"خونه ی جدیدمونه هری!"

جما گفت و رفت جلو.
چند تا نگهبان از داخل در محوطه رو باز کردن. دنبالش راه افتادم درحالیکه چشمم به اون عمارت بود..

"این باورنکردنیه.. بگو که خواب نیست!"

ما محوطه رو طی کردیم و وارد عمارت شدیم. درها برامون باز شد و من تونستم فضای داخلی خونه رو ببینم.

"خواب نیست "

جما با خوشحالی گفت و شروع به دویدن توی عمارت کرد.
اون دیوانه وار دور خودش چرخ میزد و به من میخندید

"این عالی نیست ؟!"

همون لحظه مامان با یه لباس شیک از سمت دیگه ای بهم نزدیک شد

"صبح بهمون زنگ زدن و گفتن ما توی مسابقه ی سالانه برنده شدیم! از طرف کمپانی 'سیکرت'!! این فوق العاده نیست هرولد؟!"

کمپانی سیکرت؟ این دیگه چجور کمپانی ایه؟ تا جایی که یادم میاد ما هیچوقت توی مسابقات شرکت نمیکردیم.. مخصوصا به خاطر پدر! اون خیلی گیر میداد.

"میبینی یه زنگ چقدر چیزا رو عوض کرده؟!"

جما گفت و جیغ بلندی از روی خوشحالی زد.
من با ناباوری به هردوشون و عمارت نگاه میکردم.. یه چیزی اینجا درست نیست؛ نه نیست..

(صبح روز بعد)

توی راهرو ایستاده بودم. با نگرانی به ساعتم نگاه میکردم.. لعنتی یک ربع از هفت گذشت! پس الکس کدوم گوریه؟!

"هری!"

همون موقع صداش رو شنیدم.
نفس راحتی کشیدم وقتی دیدم اون از ته راهرو به سمتم میدوه. فقط چند قدم بهمون مونده بود که دستهاش رو باز کرد و پرید توی بغلم.
نزدیک بود تعادلم رو از دست بدم اما خودمو نگه داشتم و منم دستهام رو دورش حلقه زدم.

Indemnity | Completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن