Chapter 44

526 75 19
                                    

"این واقعیه؟ ما داریم خلاص میشیم؟"

الکس با لبخند گفت؛ خوشحال اما کمی نگران.
هری مدام به بیرون از پنجره نگاه میکرد درحالیکه که دستهای الکس رو توی دستهاش میفشرد.

اونا دم پنجره کنار دری قراره ازش فرار کنن ایستاده بودن؛ جایی که دوربین به طور کامل زیر نظرشون داشت.

"آره.. بالاخره داره تموم میشه"

هری زمزمه کرد اما چهره اش خندون نبود.. حس ناامید کننده ای در اعماق وجودش بهش میگفت که قرار نیست خلاص بشن.

اون مدام نفس های عمیقی میکشید تا این حس رو درون خودش حبس کنه اما شدنی نبود؛ این حس قوی تر از چیزی ست که به نظر میاد..
از طرفی دیگه، ایان نمای دوربین ها رو به تبلت خودش وصل کرده بود؛ تبلتی که سالها ازش کار نمیکشید.

اون، دکتر پین و دکتر استایلز، در اتاق کوچکی نزدیک به در اصلی منتظر حرکت هری و الکس بودند؛ اتاقی که هیچ دوربینی داخلش نیست..
امروز قراره روز هیجان انگیزی برای همه شون باشه!

پین نگاهی به استایلز انداخت؛ باور کردن اینکه چطور پدری میتونه درباره پسرش اینقدر بی رحم باشه، براش سخت بود.

"اون میدونه؟ که تو اینجا بر علیه ش کار میکنی"

پین با لحنی تحقیر آمیز رو به استایلز گفت.

استایلز که منظورش رو متوجه شده بود، پوزخندی زد

"بهتره نیست درباره چیزایی که بهت مربوط نمیشه حرف نزنی؟!"

"با هر کس دیگه ای اینکارو میکردی جای تعجب باقی نمیزاشت، .اما .. با پسرت ؟! تو هیچ حس بدی نداری ؟!"

"فرق منو تو همینه پین؛ تو به احساساتت اجازه میدی تا تو رو کنترل کنن؛ اما من این اجازه رو نمیدم"

پین از روی تاسف سری تکون داد

"تو یه عوضی هستی.."

خونش به جوش اومده بود.
دستگاه جی پی اس رو به سمت ایان پرت کرد

"من اینکارو نمیکنم"

و به سمت در قدم برداشت.

"پین!!"

ایان کمی صداش رو بالا برد و بازوی لیام رو چسبید.

"اونا میبیننت؛ و اینطوری همه چیز خراب میشه. همینجان بمون"

پین نگاه خشمگینی به هر دوی اونا انداخت؛ چاره ای جز موندن نداشت پس با ابرو های گره خورده پشت به در ایستاد.

"مطمئنی که باهام نمیای؟ اگه باهم میرفتیم بهتر بود.. "

"نه الکس، بعد از دویدنت ممکنه یه نگهبان تو رو ببینه و دستگیرت کنه، باید یکی باشه که حواسشونو پرت کنه.."

هری جواب داد و به آهن توی دستش نگاه کرد؛ تنها اسلحه ای بود که برای دفاع از خودش و الکس داشت.

"اما تو بابد باهام بیای.. هری اگه نتونی.. "

هری با گذاشتن انگشتش روی لب الکس، نزاشت ادامه بده

"هیــش.. همه چیز خوب پیش میره "

همه چیز خوب پیش میره؛ اون این حرف رو گفت اما واقعا دلش هم همینو میگه؟ پس آهن رو به زمین انداخت و شروع به دویدن کرد.

"آماده باش.."

صدای ایان دوباره توی گوش نگهبانش تکرار شد .. نگهبان اسلحه رو روی بالکن گذاشت و منتظر دستور شلیک موند.
چشمش رو پشت چشمی اسلحه گذاشت؛ تنها یک گلوله کافیه تا.

❌❌❌
اگه راى و كامنت ها خوب باشه ، امروز قسمت آخر رو ميزارم❤️

Indemnity | Completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن