Chapter 36

574 65 12
                                    

"اوه جدا قراره تا آخر شب این کتابا رو بخونیم؟!"

هری برای هزارمین بار غر زد.
خنده ی کوچیکی کردم

"آمم.. من که دارم از این کتاب لذت میبرم.."

من گفتم و به صندلی تکیه دادم.
هری روی تخت نشسته بود و با بی حوصلگی بهم نگاه میکرد ..

"ولی یه ایده ی بهتری دارم"

اون ابروهاش بالا رفت و متعجب شد وقتی من اینو گفتم.
هری

"چـــــی ؟!"

"میتونیم داستان های کوتاه بنویسیم..!"

"کام آن الکس! ما تا آخر شب وقت داریم.. اینجا یه اتاق خالی با یه تخته بزرگه، و فقط منوتو اینجاییم. منظورم اینکه هیچ کاری بهتر از کتاب خوندن به ذهنت نمیرسه ؟!"

من روی تخت روبه روش نشستم

"آمم.. خب باشه.. اوه ولی ما میتونیم در باره ی اینکه چه نوع کتابهایی خوندیم حرف بزنیم!"

توی دلم میخندیدم؛ میدونستم توی ذهن هری چی میگذره .. اما میخواستم خودمو به اون راه بزنم.

"خدای من.. فقط خفه شو دختره ی احمق"

اینو گفت و طولی نکشید که داغی لبهاش رو روی لبهام حس کردم..
با اولین تماس لبش با لبم، از پشت افتادم روی تخت. بدن هری رو یکطرف بدنم حس میکردم که دستهاش رو دور کمرم گرفته بود و با تموم وجودش لبهاش رو روی لبهام حرکت میداد ..
لبهاشو جدا کرد

"این حس بهتری نسبت به اون کتابای لعنتی داره.. نه؟"

من لبخند ملیحی زدم

"هیــــــش.. فقط ادامه بده"

اون نیشخندی زد و لبهاش دوباره لبهای منو ملاقات کردن ..
دست های بزرگش دور من بودن و من خودمو توی بغلش بدون کنترل میدیدم ..

دستش به سمت ران پام کشیده شد وقتی شروع به بوسه زدن های کوچیک زیر گردنم زد ..
توی فضای اتاق فقط صدای ناله های کوچیک من میومد .. همون لحظه دستش رو روی دکمه ی لباسم حس کردم که سعی میکرد بازش کنه ..
یه دستم رو دور گردنش حلقه کردم و با دست دیگه ام بهش کمک کردم دکمه ی لباسم رو باز کنه..

لباس رو از بالای سرم رد کرد و انداخت اونور اتاق.. یک لحظه ازم جدا شد تا لباس خودش رو در بیاره..
انتظار داشتم سریع به سمتم برگرده اما اون بلند شد و به سمت در رفت. یکم سرم رو آوردم بالا تا دلیل کارش رو بفهمم.

Indemnity | Completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن