شخصی که بدن منو حرکت میداد من نبودم؛ هری نبود؛ یه شخص جدید بود .. بعد از اینکه اونا منو رها کردن حس میکنم دیگه خودم نیستم.
قبل از اون آزمایش من میتونستم فکر کنم؛ اتفاقات اطرافم رو احساس کنم؛ از ته قلبم لبخند بزنم؛ اما الان همه چیز عوض شده.دیگه کنترل افکار، رفتار و حرکت بدنم رو ندارم.. من در اعماق وجودم حبس شدم درحالیکه شخص دیگه ای داره منو کنترل میکنه..
اون منو نمیشناسه؛ منم اونو نمیشناسم . اما اون داره کنترلم میکنه؛ بدون هیچ اجازه ای.."آماندا صبر کن"
من گفتم؛ نه من نبودم، اون گفت.
قدم هاش رو توی راهرو برمیداشت درحالیکه دختر بچه ای رو دنبال میکرد .. ترسیده بودم .
وقتی به هر طرفم نگاه میکردم؛ چیزی جز تاریکی نمیدیدم .. تاریکی ای که منو در بر گرفته بود؛ و رهام نمیکرد..
و حالا باید تحت کنترل شخصی باشم که بنظر مهربون نمیاد ."آماندا .."
اون قدم هاش رو تند تر کرد اما آماندا - دختر بچه ی چشم قهوه ای - گریه کنان از دستش فرار میکرد.
آماندا وارد راهروی کناری شد .. میتونستم از دور بشنوم که داره با کسی حرف میزنه.
به سر راهرو رسیدم و الکس رو دیدم که جلوی آماندا زانو زده و با چهره ی مهربونش بهش دلگرمی میده"اسمت چیه عزیزم؟"
"آماندا"
"چرا گریه میکنی؟ تو نباید چشمهای خوشگلت رو با گریه خراب کنی "
"اون.. اون.."
آماندا تیکه تیکه گفت و به من اشاره کرد که آروم به سمتشون قدم برمیداشتم.
الکس با دیدن من از جاش بلند شد
"حالت خوبه هری؟ داشتم دنبالت میگشتم"
دستی توی موهام کشیدم .. نمیتونستم چیزی بگم؛ چون کنترل حرف زدنم دست خودم نبود ..
میخواستم داد بزنم، همه چیز رو براش تعریف کنم و به خاطر دردی که کشیدم عصبانیتم رو خالی کنم اما من این اجازه رو نداشتم؛ چون توی خودم زندانی شده بودم."من خوبم"
گفت و تظاهر کرد که من خوبم؛ درحالیکه نیستم..
"مطمئنی؟"
الكس با قیافه ی شک برانگیزی پرسید.
"آره من خوبم"
اون دوباره تکرار کرد تا الکس رو خاطرجمع کنه.
آماندا گوشه ی لباس الکس رو گرفت و اونو به سمت پایین کشوند.. با چشمهایی پر از اشک پرید توی بغل الکس.
أنت تقرأ
Indemnity | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اونا هم مثل ما انسان هستند. مثل ما هر روز صبح با یک لبخند از تختشون بلند میشن. مثل ما برای کار آماده میشن. اونا لبخند میزنن.. اما مصنوعی اونا کار میکنن.. اما برای کی؟ اونا پول میگیرن.. اما ازش لذت نمیبرن ...