از نگاه هری:
از وقتی که از ساختمون خارج شدم دیگه اون شخص رو ندیدم. حتی اسمش هم یادم نمیاد. این عجیبه.
هر روز از یه خراب شده بندازنت بیرون درحالیکه تو حتی نمیدونی کی هستی!من فرق کردم. امروز یه کاری کردم.. تا چند دقیقه ی پیش درباره ی کاری که کردم حس خوبی داشتم اما الان به ندرت میتونم به یاد بیارم که حتی چیکار کردم! من گم شدم.
دیگه خود قلبیم نیستم.. حس میکنم بخش مهمی از زندگیم نابود شده.
مهم ترین ورقه ی زندگیم آتیش زده شده و من نمیتونم از بین خاکسترش چیزی رو درست کنم. این درست نیست .باید دست به کار بشم اما از کجا ؟ چیکار کنم ؟ چی بگم ؟
وقتی حتی یادم نمیاد اخیرا کجا بودم!لعنتی! تنها چیزی که یادمه اینکه من یه ویروس کشنده دارم که هیچ دکتری درمانش رو نداره. و اینکه باید هر روز به یک خراب شده برم.
این وضع تا کی میخواد ادامه پیدا کنه؟ الان نزدیک یک هفته ست و من خسته شدم. توی کوچه راه میرفتم و دستهام رو توی جیب کاپشنم گذاشته بودم.
نگاهم به شخصی خورد که سر کوچه کنار خیابون ایستاده بود. به نظر میومد دنبال تاکسی باشه.قدم هام رو تند تر کردم تا بهش رسیدم
"هی"
من گفتم و اون برگشت. چهره ش برام خیلی آشنا بود. شروع به حرف زدن کردم
"حدس میزنم منو یادت نمیاد!"
ابروهای اون دختر توی هم گره خورد و صداش آروم بود
"من.. تو رو یادمه!"
حس خوشحالی لبخند روی لبهام آورد.
"یادته ؟!"
من با تعجب گفتم.
"آره همون پسری هستی که اون روز مزاحمم شدی!"
پوکر فیس شدم! لعنتی.. من انتظار جواب دیگه ای رو داشتم.
"ولی دیگه خسته شدم! تو ول کن نیستی و فقط با یه چیز آدم میشی.پلیس!"
اینو گفت و از توی جیبش گوشیش رو در آورد گوشیش صفحه ی پهنی داشت. یاد گوشی خودم افتادم. صبر کن ببینم.
گوشی! میتونیم باهاش فیلم بگیریم.
باهاش عکس بگیریم. صدا رو ضبط کنیم.
این عالیه!
با صدایی پر از هیجان و کمی تعجب رو به اون دختر کردم"تو یه نابغه ای!!"
و شروع به دویدن کردم.
أنت تقرأ
Indemnity | Complete
Fanfic[ C O M P L E T E D ] اونا هم مثل ما انسان هستند. مثل ما هر روز صبح با یک لبخند از تختشون بلند میشن. مثل ما برای کار آماده میشن. اونا لبخند میزنن.. اما مصنوعی اونا کار میکنن.. اما برای کی؟ اونا پول میگیرن.. اما ازش لذت نمیبرن ...