Chapter 39

476 63 4
                                    

با لبخند به زوج هایی که وسط سالن در حال رقص بودن نگاه میکردم ..
جشن پر زرق و برقی بود؛ به هر طرف که نگاه میکردی متوجه ی روحیه ی شادشون میشدی ..

اما تموم این خنده ها الکیه.. هیچکدومش از ته دل نیست . درمورد بقیه مطمئن نیستم؛ اما من یاد گرفتم درد و غمهام رو پشت لبخندم قایم کنم ..
دوباره نگاهم به ساعت خورد؛ حدود یک ربعه که جشن شروع شده و من همچنان بدون هیچ همراهی کنار در ورودی ایستادم ..

دستهام رو جلوم قفل کرده بودم. برای هزارمین بار به لباسم نگاه کردم.. عاشقش شده بودم؛ طرحش.. رنگش.. دامن بلندش .. پروانه های روش .. اما چیزی که از همه بیشتر منو خوشحال میکنه اینکه هری اینو برام انتخاب کرده ..

"هی"

به طرف صدا برگشتم؛ نایل بود. کت و شلوار بنفش رنگی پوشیده بود که به موهای طلایی و چشمهای آبیش میومد.

"چرا یک گوشه ایستادی؟"

اون پرسید و مثل من به اطراف نگاه میکرد.

"ما حق نداریم با نگهبانها حرف بزنیم "

بدون اینکه رومو برگردونم گفتم.

"اما باید به سوالاشون جواب بدین؛ این جزء قوانینه "

حرفش رو با یه پوزخند تموم کرد.
نفس عمیقی کشیدم

" همراهی ندارم .."

دستش جلوم دراز شد

"باهام میرقصی؟"

به چشمهاش نگاه کردم. اون چشمهای آبی مهربون تر از چیزی بود که فکر میکردم ..

"آمم.. "

کلمات توی زبونم نمیچرخید؛ در عین حال هم میخواستم بگم آره و هم نه ..

"الکس"

سرم رو به سمت صدا برگردوندم.
هری رو دیدم که با همون کت و شلواری که من انتخاب کرده بودم، دم در ایستاده.. همه ی دلگرمی هام بهم برگشت ..
به سمت نایل برگشتم

"نایل من .."

نایل دستش رو انداخت پایین و نگاهش رو به زمین دوخت " فهمیدم " و ازم دور شد ..
دلم براش سوخت؛ ازم انتظار داشت که باهاش برقصم.. اما من چیکار کردم؟ خدای من .. برای یک لحظه از خودم متنفر شدم ...

اما سعی کردم از افکارم دور بشم. به سمت هری رفتم

"تو اومدی!"

Indemnity | Completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن