"اون (الکس) دیوونه ست!!"
من یه بار دیگه با مشت به دیوار زدم.
"نه اون دیوونه نیست؛ اون فقط نمیخواد اینکارو بکنه. اسم این دیوونگی نیست؛اسمش عاقل بودنه"
پائول گفت درحالیکه روی تختم نشسته بود و به من نگاه میکرد.
"اما چرا اون نمیخواد از اینجا خلاص بشه؟!"
"تو نمیفهمی هری.."
"پس بهم بگو!"
از دیوار سر خوردم و نشستم روی زمین.
پائول انگشتهاش رو توی هم قفل کرد و صداش رو پایین آورد"اون میترسه؛ اما بیشتر ناامیده. هری تو نمیفهمی 2 یا 3 سال اینجا بودن یعنی چی چون جای ما نبودی. اون موقع منو لویی و الکس خودمونو به هر در و دیواری میزدیم تا راهی برای فرار پیدا کنیم. اما حقیقت اینکه ما فقط خودمونو بیشتر ناامید کردیم؛ خسته کردیم و در آخر این همه درد و ناراحتی ما رو درهم شکوند"
"اما من میخوام اونو از این درد نجات بدم. من میتونم از اینجا برم بیرون؛ همیشه یه راهی هست"
"ببین! انگار حرفهای من روت تاثیر نداره. اما قضیه اونطوری که تو فکر میکنی نیست.هیچکس نمیتونه از اینجا در بره.. اونا دنبالت میان؛ عزیز ترین چیزای توی زندگیت رو میگیرن تا دوباره به اینجا برت گردونن.. الکس هم از همین موضوع خسته ست.. اون ناامید شده؛ بیشتر از همیشه.."
خواستم جواب بدم که نزاشت حرف بزنم و خودش ادامه داد.
"اون به اندازه ی کافی از اینکه جلوی احساستش درباره ی تو رو نگرفت ناراحت هست؛ دیگه نمیخواد با تلاش های بی فایده خودشو عصبی تر کنه، اینو بفهم"
"تو از کجا میدونی؟!"
اون نیشخندی زد
"استفانی دوست دختر منه و خب میدونی که.. همه چیز رو بهم میگه"
"اوه ""به علاوه، اینجا به همه ی ما پول میدن، یه زندگی عالی رو بیرون از اینجا برامون میسازن و از همه مهمتر، به سلامتیمون خیلی اهمیت میدن"
چی؟ فکر میکنم حالا میتونم دلیل اون عمارت و لیموزین رو بفهمم.
اون کمپانی سیکرت همینجاست.. کمپانی سیکرت .. پس اسمش اینه..
اما از این مسئله دور شدم و گفتم"اوه جدا؟ یعنی به خاطر این ویژگی های خوب، شما بازیچه دست اونا بودن رو فراموش کردین. پائول اونا ما رو کنترل میکنن! معلوم نیست شاید مارو بکشن!"
أنت تقرأ
Indemnity | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اونا هم مثل ما انسان هستند. مثل ما هر روز صبح با یک لبخند از تختشون بلند میشن. مثل ما برای کار آماده میشن. اونا لبخند میزنن.. اما مصنوعی اونا کار میکنن.. اما برای کی؟ اونا پول میگیرن.. اما ازش لذت نمیبرن ...