جیغ و گریه های بچه های بیگناه سالن رو پر کرده بود.. اما اونا چاره ای جز عمل کردن به دستور کریستینا نداشتن.
کریستینا از اون بالا با دقت به همه ی بچه ها نگاه میکرد تا مطمئن بشه هیچ بچه ای آزاد نیست.
وقتی از این مسئله مطمئن شد، دستهاش رو پشتش قفل کرد"اولین قدم برای ساکت کردن یک بچه .."
سر و صدای بین افراد از بین رفت.. کریس جلوی تخت خودش ایستاد..
با چشمهای کشیده اش به چهره ی ناراحت قربانیان نگاه میکرد؛ دنبال فردی بود که از همه مضطرب تر باشه.همون لحظه نگاهش به چهره ی الکس خورد؛ دختری که اضطرابش از توی چشمهای آبیش معلوم بود ..
"تو! تو بهم بگو! بهترین راه واسه ساکت کردن یک بچه چیه ؟"
الکس با دیدن انگشت کریس به سمتش اشاره میکرد، جا خورد .. آب دهنش رو به زور قورت داد و چشمهاش درشت شد .
اون جواب رو میدونست؛ اما فکر نمیکرد کار درستی باشه که جواب رو بگه.. مخصوصا وقتی جواب، یه راه حل دردناکه ."من نـ نمیدونم"
الکس با لرزش زمزمه کرد ..
" صدات میلرزه .. مضطربی و موقع حرف زدن توی چشمهام نگاه نمیکنی.. من احمق نیستم دختر؛ جواب رو بگو.. همین حالا!"
الکس ته دلش خالی شد .. تعریفات زیاد و ترسناکی از کریستینا شنیده بود.. اما حتی توی خوابش هم نمیدید که مجبور باشه جلوش بایسته و بهش جواب بده..
"اوم.. "
از دهن الکس بیرون اومد.
"یالا بهش بگو"
هری زیرلب زمزمه کرد.
اون دستهاش رو بهم میفشرد و امیدوار بود الکس حتی برای نجات جون خودش هم که شده، حرف بزنه."من منتظرم!"
کریس با اخم داد زد.
"کــ.. کاو .. کاوانتر "
کریس لبخند زد
"خیلی خوبه"
اما توی چشمهای الکس اشک جمع شده بود.
ماده ی کاوانتر میتونه به راحتی به بدن یک بچه منتقل بشه و توانایی حرف زدن اونو تقریبا از بین ببره..صدای جیغ های شیطنت آمیز بچه ها هنوز هم به گوش میرسید.
فکر اینکه این جیغ های شاد میتونه به یک جیغ واقعی از روی درد تبدیل بشه؛ اونو نابود میکرد.."همه میتونین مواد زیادی رو کنار تخت های جلوتون ببینین.. ماده ی کاوانتر رو پیدا کنین و داخل سرنگ بریزین .."
اونا با دلشوره ماده رو وارد سرنگ کردن..
"حالا به زیر گلوش در ناحیه ی چپ تزریق کنین.."
همون لحظه صدای جیغ تک تک اون بچه ها به هوا رفت .. اونا فریاد میزدن و اشکهای کوچیکشون از صورت ضعیفشون سرازیر میشد ..
اما کم کم صدای اونا کم میشد .. تا جایی که دیگه صدایی ازشون شنیده نمیشد.. اونا حرف میزدن اما مثل بازی پانتومیم میموند !"هممم ... این آرامش رو دوست ندارین؟ وقتی که هیچ صدای آزاد دهنده ای نیست تا روزتونو خراب کنه!"
کریس با لبخند ملیحی میگفت .
"تنها چیزی که روز ما رو خراب میکنه توئی!"
کسی از بین جمعیت داد زد و به جلو اومد .
اون کسی نبود جز لیزی؛ همون دختر خودخواه و خودپسند.. اما ایندفعه حرفهاش راست بود؛ چون حرفی رو زد که ته دل تک تک اون قربانیان مونده بود .."بگیرش"
کریس با بی حوصلگی دستور داد.
نایل که با اسلحه ی بزرگی کنار دیوار ایستاده بود، به سمت لیزی دوید .. بازوهاش رو گرفت ؛ اونو به سمت در ورودی سالن میکشید .."اوضاع اینطوری نمیمونه! بالاخره تو هم تاوان پس میدی.. تاوان همه ی این گناهات.."
لیزی داد میزد همونطور که توی بازوهای پر قدرت نایل گیر افتاده بود.
نایل اونو به بیرون سالن انداخت و به سرباز های دیگه سپرد تا ترتیبش رو بدن ."برمیگردیم سر کارمون .."
کریس گفت و همه ی صورت ها به طرف اون برگشت.
أنت تقرأ
Indemnity | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اونا هم مثل ما انسان هستند. مثل ما هر روز صبح با یک لبخند از تختشون بلند میشن. مثل ما برای کار آماده میشن. اونا لبخند میزنن.. اما مصنوعی اونا کار میکنن.. اما برای کی؟ اونا پول میگیرن.. اما ازش لذت نمیبرن ...