Chapter 25

609 67 14
                                    

~چند ساعت بعد~

چشمهام بسته بود.

"بگو آآآآآ "

هری گفت؛ مثل یه مادر که میخواد به بچه اش غذا بده. همونطور که چشمهام بسته بود، دهنم رو باز کردم.
یه چیز کوچیک وارد دهنم شد. آروم دندونهام رو روش گذاشتم..
طمع شیرینش توی دهنم پخش شد و زبونم رو دورش گردوندم تا بفهمم چیه..
چشمهام رو باز کردم و لبخند زدم

"توت فرنگی!"

هری با حرص خندید

" اه ! تا الان همش رو درست گفتی!! جدا همه ی غذا ها و میوه های اینجا رو تست کردی؟!"

منم خندیدم

"آره"

همون لحظه متوجه ی سکوت اطرافیانمون شدیم. نگاهم رو به دور و بر انداختم. همه ی کسایی که توی سالن غذا خوری بودن، با تعجب و بدجور بهمون نگاه میکردن.. البته حق هم داشتن؛ قهقه های منو هری تمومی نداشت.

"هی ولشون کن!"

هری گفت و من رومو برگردوندم.
دستم رو گذاشتم روی دست هری. ناخودآگاه هردومون لبخند زدیم..
هری لب پایینیش رو گاز گرفت

"چقدر مونده تا وقت غذا تموم بشه؟!"

"اینجا کلی غذا هست.. ما حداقل باید از ده نوعش بخوریم چون همش ویتامین داره و اینا برای سلامتی بدنمون لازمه.."

"آمم... باشه اما من به جوابم نرسیدم :|"

خندم گرفت چون حرفی زدم ربطی به جوابش نداشت

"مطمئن نیستم، فکر کنم تا نیم ساعت دیگه"

لبخند شیرینی زد که باعث شد ته دلم خالی بشه..
من خوشحالم .. بعد از چندین سال .. این فوق العاده ست ..
اینکه حس کنی یه کسی رو داری که هر روز با فکر کردن به اون روزت رو شروع کنی .. احساست من نسبت به این پسر موفرفری واقعا پیچیده ست.. بعضی وقتها بغضم میگیره که چرا به خودم اجازه دادم باهاش باشم .. اما بعضی وقتها از ته قلبم خوشحال میشم، چون منم کسی رو دارم..

که دوستم داشته باشه .. که دوستش داشته باشم ♡

"استایلز، باید همراهم بیای"

صدای مت بود که بالای سرمون ایستاده بود.
بهش نگاه کردم

"دکتر پین کارش داره؟"

مت همون نگاه عصبی و همیشگیش رو به من انداخت

"نمیدونم !"

Indemnity | Completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن