حوله ی دور کمرم رو باز کردم و لباسهای جدیدم رو تن کردم؛ بوی تازگی میداد که روی اعصابم بود اما بهتر از لباس های عرقی خودم بود.
حوله رو گرفتم و شروع به خشک کردن موهام کردم. دوباره فکرم رفت روی حرف اون.راستش هری .. تو لیاقت منو نداری .. لیاقت منو نداری .
تک تک کلماتش توی ذهنم مرور میشد. هرلحظه نگاه هاش.هر لحظه نفس کشیدنش.
اون کاری کرد فکر کنم یه چیزی بینمون هست.. اما حرفی که بهم زد کاملا برعکس انتظارم بود.
همه چیز میتونست خوب پیش بره.. اما اینطوری نشد . چون من بی لیاقتم!"همیشه چیزی رو میخوای که لیاقتش رو نداری .. اینطور نیست هری؟ همم؟"
من با خودم زمزمه میکردم و حوله رو توی دستم مچاله میکردم.
ناگهان از بیرون صدای داد و فریاد شنیدم. به سمت در رفتم و به آرومی بازش کردم.
سرم رو بیرون بردم تا ببینم چه خبره. استفانی گریه کنان همراه دکتر پین توی راهرو میدوید.
فکرم درگیر شد .. چه اتفاقی افتاده؟ از یکی از دختر های توی راهرو پرسیدم"چی شده؟"
اون دختر لیزی بود که با خونسردی جواب داد
"الکس از حال رفته"
نگرانی تموم بدنم رو فرا گرفت. اما سعی کردم توی چهره ام بروزش ندم..
"آها"
من آروم گفتم و سرم رو آوردم تو.
در اتاق رو بستم و به سمت تختم رفتم. حوله رو گرفتم تا بقیه موهام رو خشک کنم.چرا الکس از حال رفته؟ چی شده؟ نمیدونم باید برم ببینم چی شده یا نه.
به خاطر حرف اونه که من الان داغون شدم. به خاطر اونه که حال هیچ کاری رو ندارم.
حوله رو روی دسته ی تخت پهن کردم. روی تخت نشستم و نگاهم رو به زمین دوختم.آب از موهام چکه میکرد و باعث میشد حس کنم پشتم داره خیس میشه. دستهام رو به صورتم گذاشتم و به ابروهام حالت دادم..
واقعا نمیدونم باید برم پیشش یا نه..! باید غرورم رو بشکنم و برم پیشش؟ با اون حرفهایی که بهم زد؟
با این حالم که باعث و بانیش اونه؟
ناگهان عصبی شدم و سیلی محکمی زدم توی صورت خودم. لعنت به تو هری! گفت که از حال رفته! اون دختر هر کسی نیست.. اون الکسه! از جام بلند شدم و با موهای نیمه خیس از اتاق خارج شدم.یک نفس راهرو رو دویدم. وقتی نزدیک در اتاقش شدم؛ قدم هام رو آروم کردم. دم چهارچوب در اتاقش ایستادم. در باز بود و الکس بیهوش روی تخت افتاده بود.
دکتر پین و یه دکتر دیگه به همراه استفانی دور تختش حلقه زده بودن.
استفانی متوجه ی حضور من شد و بدون هیچ عکس العملی با چشمای شیشه ایش به من نگاه کرد.
من نگاهم رو ازش برگردوندم و با ابروهای درهم گره خورده به الکس خیره شدم.توی بیهوشی صورتش مظلوم و بیگناه دیده میشد. خواستم چیزی بگم و از حالش بپرسم اما استفانی به جای من شروع به حرف زدن کرد
"حالش چطوره دکتر پین؟"
دکتر پین بدون هیچ حرفی به معاینه کردن الکس ادامه داد.
"دکتر پین؟"
استفانی با نگرانی زمزمه کرد.
اما بازم جوابی نشنید. استفانی"دکتر پین لطفا یه چیزی بگین! بگین که حالش خوبه"
سکوت هنوز پابرجا بود.. دلم بی قرار شده.
از حرفی که ممکنه پین بگه میترسم.. اگه بگه حالش خوب نمیشه چی؟"اونوقت راحت میشی هری!"
یه صدایی توی سرم اینو بهم گفت.
اما من لبم رو گاز گرفتم .. اصلا! شاید نخوام دیگه ببینمش؛ اما این دلیل نمیشه که مرگش باعث خوشحالیم بشه.مرگ؟ خدای من! من الان به مرگ الکس فکر کردم؟ نه نه ... دیگه حتی نمیتونم جلوی افکارم رو بگیرم!
"اون حالش خوبه"
پین گفت و از کنار تخت بلند شد. با این حرفش؛ منو استفانی نفس راحتی کشیدیم.
"کی به هوش میاد؟"
پین گوشی دکتریش رو از دور گردنش برداشت و داخل کیف کوچیکی گذاشت.
"کنترل کننده های ذهنش این دفعه بیش از حد بهش فشار آوردن و باعث شده بهش حمله ی عصبی دست بده که بیهوش شده. تا مدتی بیهوش میمونه .اما شاید تا آخر امروز به هوش بیاد .."
پین و دکتر همراهش که به نظر میومد دکتر مالک باشه؛ از کنار من رد شدن و از اتاق خارج شدن.
من دوباره نگاهی به صورت الکس انداختم. بدون هیچ حرفی برگشتم که برم."هری"
صدای استفانی رو از پشتم شنیدم.
توی راهرو ایستادم و به سمتش برگشتم
"بله؟"
"داری میری؟ یعنی .. فکر میکردم اون برات اهمیت داره.. فکر میکردم پیشش میمونی"
از توی دهنم لپهام رو گاز گرفتم تا از عصبانیتم جلوگیری کنم:
"اما من براش اهمیت ندارم!"
برگشتم و به راهم ادامه دادم.
"اینطور نیست.. تو درک نمیکنی"
دوباره صدای استفانی مانع حرکتم شد.
"من میتونم ببینم که براش اهمیت ندارم ؛ استفانی! خب؟!"
بدون اینکه برگردم گفتم. و به راهم ادامه دادم..
ساعت از ۷ گذشته بود..
من با خستگی توی خیابون های هولمز چپل راه میرفتم و فکر میکردم.
حس میکنم یه قسمتی از قلبم خالی شده.. حس میکنم یه سوراخ بزرگ توی قلبم به وجود اومده .
سوراخی که یادم نیست برای چی به وجود اومده.
أنت تقرأ
Indemnity | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اونا هم مثل ما انسان هستند. مثل ما هر روز صبح با یک لبخند از تختشون بلند میشن. مثل ما برای کار آماده میشن. اونا لبخند میزنن.. اما مصنوعی اونا کار میکنن.. اما برای کی؟ اونا پول میگیرن.. اما ازش لذت نمیبرن ...