(راوی)
"من چیکار کردم!!"
الکس دستش رو به سرش گرفته بود و توی اتاقش راه میرفت. تک تک سلول های بدنش در حال آتیش گرفتن بودن.
"حالا اون ازم متنفر میشه.. ! فکر میکنه من مغرورم.. فکر میکنه من یه تیکه الماسم و خودش هیچی نیست.. من گند زدم!"
اون داد میزد و نگران بود. استفانی که روی تخت نشسته بود؛ دنبال چاره میگشت.. اون میترسید.. چون هیچوقت الکس رو توی این وضع ندیده بود.. حتی وقتی الکس با لویی رابطه داشت!
"اون ازم عصبی میشه.. متنفر میشه.. اوه نه نه!"
پاهای الکس شل شدن و اون افتاد روی زمین..
"الکس... اینطوری نیست.. تو چاره ای نداشتی"
"نه نه! مشکل از منه! من همیشه توی بیان احساساتم گند میزنم و حرفی رو میزنم که نباید بزنم! این افتضاحه.. از خودم متنفرم!"
اون نفس زنان به دستهاش نگاه میکرد "من چیکار کردم.."
پاهاش رو توی بغلش جمع کرد و سرش رو روی زانوهاش قرار داد.
"اون باید ازم دور باشه.. مهم نیست من چه احساساتی دارم.. نمیخوام اونو درگیر یه رابطه کنم.. اون حقش نیست.. من حقم نیست!"
زمزمه وار حرف میزد و چشمهاش رو با زمین دوخته بود. استفانی از جاش بلند شد و به سمتش رفت
"الکس بلند شو.. حالت خوب نیست"
الکس دستش رو پس زد
"ولم کن!"
اون داد زد جوریکه انگار دیگه کسی توی دنیا نمونده که اونو دوست داشته باشه.
"بهش فکر نکن.. خواهش میکنم استراحت کن!"
الکس با شدت از جاش بلند شد
"بهش فکر نکنم؟! من اون پسر رو کاملا قهوه ای کردم! کسی که روز اول فکر میکردم شاید چیزی بینمون باشه.. من به احساساتش گند زدم!"
اون انگشتش رو توی هوا تکون میداد.
ناگهان دستگاه کنترل کننده ی ذهن اون؛ الکس رو درهم شکست..
باز هم اون اتفاق افتاد. اما این دفعه فرق داره.
احساسات درونی الکس داشتن اونو از آتیش میزدن و این احساسات روی دستگاه کنترل کننده ی ذهنش تاثیر میزاشتن.
استفانی با چشمهایی پر از اشک دستهاش رو دور الکس گذاشته بود.
اون محکم الکس رو توی بغلش فشار میداد تا آرومش کنه.. اما از طرف دیگه ای میدونست که هیچ راهی برای درمانش نیست.الکس جیغ میزد و گریه میکرد . افکار مربوط به هری از یک طرف.. و نگرانی های خودش از طرف دیگه.. همه به سمتش حمله ور شده بودن درحالیکه اون بدون هیچ سلاحی؛ بی دفاع ایستاده بود. جیغ زدن های الکس آرومتر شد. اما نتونست چشمهاش رو باز نگه داره و از حال رفت.
"الکس؟"
استفانی زمزمه کرد وقتی سنگینی بدن الکس رو توی بغلش حس کرد.
با نگرانی چند بار به صورتش زد اما اون به هوش نمیومد. اونو آروم روی زمین گذاشت و از در رفت بیرون. هراسان از توی راهروها رد میشد و برای کمک داد و فریاد میکرد.این در حالی بود که مشت های محکم هری به کیسه بوکس توی باشگاه میخورد.
هری عرق ریزان در تنهایی و سکوت مشت های خشمگینش رو به کیسه بوکس میزد.. نفسهاش تند تر از همیشه شده بود. اون با عصبانیت مشت میزد. طوریکه انگار از درون در حال منفجر شدن بود.(از نگاه هری)
با تموم توانم به کیسه بوکس مشت میزدم.
اون دختر فکر کرده کیه؟ من از روز اول توی چشمهاش فهمیدم که بهم حس داره. اما الان میگه من لیاقتش رو ندارم. واقعا اینطوریه؟فضای باشگاه از صدای مشت زدن های من پر شده بود. در حال مشت زدن بودم که چشمهام تار شد. دست از مشت زدن برداشتم و پلک زدم.
فهمیدم چند قطره اشک توی چشمم حلقه زده بود! گیج شده بودم.بین دو راهی گیر کرده بودم. واقعا اون راست میگه؟
مثل پدرم؛ فکر میکنه من بی لیاقت و بی خاصیتم؟بدرد هیچ کاری نمیخورم؟ ساده لوحم؟
دستکش مخصوص رو با عصبانیت در آوردم و با شدت زدم به زمین." لعــــنـــتـی!"
با نتم محکم زدم به کیسه بوکس که اونم برگشت و من عقبی افتادم زمین.
پاهام ناتوان شده بود و حس بلند شدن نداشتم. آخه این رسمشه؟ توی خونه از پدرم رنج میکشم.و اینجا هم از درون میشکنم. خدایا عدالتت کجاست؟ من باید اینطوری بمونم؟ با یه دل پر از بغض سنگین. یه قلب شکسته. نفس عمیقی کشیدم.. اما نفسم بالا نمیومد.
دوباره چند قطره اشک باعث شد تصویر جلوم تار بشه.
من روی زمین باشگاه دراز کشیدم و به خودم زحمت بلند شدن ندادم.لباسم بوی عرق میداد. نفسهام نامنظم شده بود. تو لیاقت منو نداری
تو لیاقت منو نداری. لیاقت منو نداری.. نداری..
صداش توی سرم میپیچید. حس زنده بودن نداشتم. من فکر کردم دوستم داری لعنتی! اما شاید حق با توئه! شاید من به بی لیاقت به تمام معنامپایان قسمت پانزدهم - پایان فصل اول
+ عزیز دلم 😢
+ نظرررر
+ دوستتون دارم 💖
أنت تقرأ
Indemnity | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اونا هم مثل ما انسان هستند. مثل ما هر روز صبح با یک لبخند از تختشون بلند میشن. مثل ما برای کار آماده میشن. اونا لبخند میزنن.. اما مصنوعی اونا کار میکنن.. اما برای کی؟ اونا پول میگیرن.. اما ازش لذت نمیبرن ...