Chapter 14

700 96 24
                                    

ناگهان در باز شد و من قلبم ایستاد اون وارد اتاق شد نگاهم رو از کفشهاش کندم و به چهره ش خیره شدم.
اما اون الکس نبود!
یه دختر موقهوه ای با چشم های آبی درحالیکه یک تخته کاغذ دستش بود؛ در رو بست و رو به روی من ایستاد.

"تو کی هستی؟ الکس کجاست؟"

من گفتم و ابروهام بالا رفت.

"علیک سلام! تو باید...."

اون گفت و نگاهش رو روی کاغذهای توی دستش حرکت داد.

"من ه.."

اون حرفم رو قطع کرد

"نه نه نگو! آممم.. تو باید لوکاس باشی"

"نه من هر.."

"نه نه جرئتش رو نداری بگی! صبر کن.. آها تو باید تام باشی.."

"نه نه! تو مارک هستی! آره خودشه"

"اما.. نه! فکر میکنم اسمت باید این باشه....."

اون میگفت و نگاهش رو مدام روی ورقه ها حرکت میداد.

ناگهان جیغ زد

"فهمیــــــــدم!"

لبخند ملیحی زد و صاف ایستاد

"تو مایکل هستی!"

چشمهام یکم تنگ شد

"راستش من هری ام"

چهرش کاملا عوض شد و چشمهاش رو روی هم فشرد.
میتونستم ببینم که داره لبهاش رو با تموم قدرت گاز میگیره.
اون قبل از حرف زدن نفس عمیقی کشید

"من هیچوقت توی این کار خوب نبودم! بهشون میگم که خوب نیستم اما اونا به حرفم گوش نمیکنن! چیکار میشه کرد؟ اونا هیچوقت نظر تو براشون اهمیت نداره.. آه.. بهرحال من استفانیا هستم.. منو اس یا استفانی هم صدا میکنن"

دهنم از اینکه یک نفس و بدون مکث حرف زد؛ نیمه باز مونده بود.
به خودم اومدم

"الکس کجاست؟"

استفانی در رو باز کرد

"خب.. آقای 'الکس کجاست' تو باید همراهم بیای"

از در خارج شد. من بدون هیچ معطلی از اتاق خارج شدم و دنبالش راه افتادم..

"الکس کجاست؟!"

من برای سومین بار پرسیدم.
اون جلوتر از من راه میرفت

"امروز شنبه ست و برنامه ی تو اینه. اول دو ساعت باشگاه داری.."

"گفتم الکس کجاست! چرا بهم نمیگی؟!"

"آممم.. خب .."

اون ایستاد و از روی ناراحتی نفسی کشید

"خب اون داره تو رو نادیده میگیره"

"منو نادیده میگیره؟! چرا ؟!"

Indemnity | Completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن