Chapter 30

590 76 37
                                    

(هری)

"آاااااه"

برای هزارمین بار داد کشیدم درحالیکه قطعه های شیشه ای که از پام در میاوردن رو حس میکردم.

"فقط دو تا دیگه مونده"

دکتر لوکاس گفت و لبخند کمرنگی زد.
چشمهام رو بسته بودم و به تشک تخت چنگ میزدم.. دردش تک تک سلول های بدنم رو به لرزه میاورد ..

"دکتر پین.."

صدای قوی ای گفت که باعث شد برای چند لحظه سالن سکوت بشه.
به اطرافم نگاه کردم. پدرم رو نمیدیدم اما نگاهم به پسر موبلوندی افتاد که کسی توی بغلش بود.

سرم رو کمی بالا آوردم تا چهره ی اون دختر رو بیینم اما ناگهان دادم به هوا رفت ..

"تموم شد!!"

دکتر لوکاس با خوشحالی گفت.
من بهش چشم غره ای انداختم؛ هنوز از پام خون میومد .. دکتر دور تا دور پام رو باند پیچی کرد.
دستم رو گرفت

"بلند شو"

"درد میکنه"

"باید بتونی راه بری"

من پاهام رو روی زمین گذاشتم اما هنوز روی تخت نشسته بودم .. پشتم درد میکرد اما سعی میکردم نادیده بگیرمش.

"پاهاتو بزار.. آها.. حالا راه برو"

پاهای لختم سردی زمین رو زیر خودشون احساس کردن .. درد مثل باد سرگردانی، توی بدنم میچرخید..
اما من چشمهام رو بهم میفشردم تا بر درد غلبه کنم.

"خوبه خوبه"

چشمهام رو باز کردم؛ من چند قدمی به جلو برداشته بودم.
دوباره نگاهم به همون پسر موبلوند افتاد که با کمک دکتر پین سعی میکرد دختره رو روی تخت بزاره.

ناگهان چشمهام درشت شد وقتی چهره ی دختره رو دیدم؛ اون الکس بود! دیوار رو چسبیدم و با تکیه بر اون، راه رو طی کردم..

"الکس!"

من گفتم وقتی به تختش نزدیک شدم.
دکتر پین جلوی منو با دستش گرفت اما وقتی به صورتم نگاه کرد، نظرش عوض شد

"باید پیشش بمونی.. وقتی بهوش بیاد نیاز داره کسی پیشش باشه"

"اون حالش خوبه؟"

من با نگرانی پرسیدم.

منتظر یه جواب مثبت بودم .. اما به جای دکتر پین، اون پسر موبلوند بهم جواب داد

Indemnity | Completeحيث تعيش القصص. اكتشف الآن