(راوی)
الکس روی زمین افتاده بود و جیغ میزد..
تک تک اتم های سرش صدای وحشتناکی در ذهنش ایجاد کرده بودند.. دوباره!
هری با نگرانی دستهاش رو دور الکس قرار داده بود بلکه بتونه آرومش کنه.هری "الکس خواهش میکنم.. تو داری منو میترسونی آخه چی شده؟!"
اما جیغ زدن های الکس به گریه تبدیل شده بود.
اون زجر میکشید..
تموم آدمهای اون سالن با بی تفاوتی به اذیت شدنش نگاه میکردن..هری از جاش بلند شد و با لرزش گفت
"چرا اینقدر براتون عادیه؟! یالا یه کاری بکنین!"
و دوباره به سمت الکس هجوم برد تا در آغوش بگیرش
"الکس.. الکس.."
اون با ترس زمزمه میکرد.
دختری جوون از ته سالن، کتابش رو کنار گذاشت و به سمت اونا اومد.
روی شونه ی هری دست گذاشت"ولش کن.. تو نمیتونی بهش کمک کنی"
هری با شدت به طرف اون دختر برگشت
"یعنی چی؟! منظورت چیه ؟! باید یه کاری بکنیم!"
"اون خوب میشه.. به تدریج.."
"چرا اون اینطوری میکنه؟!"
"راستش.. دستگاه کنترل کننده ی ذهن اون، با بقیه فرق داره.. برای همه ی ما بی نقصه اما برای اون مشکل داره. که باعث میشه هر چند وقت یکبار تا عمق مغزش سوت بکشه و اونو دیوونه کنه"
رنگ از چهره ی هری پرید
" چی؟!"
با ناراحتی به الکس نگاه کرد. آشوبی توی دلش به پا شد. حس هری نسبت به الکس از همون روز اول ایجاد شد.
شاید هنوز نتونیم این حس رو عشق؛ بنامیم..
اما کمتر از اون هم نیست!
بین اونا یه وابستگی به وجود اومده..
اونا درباره ی حسشون نسبت به هم حرف نمیزنن.. اما این دلیل نمیشه تحمل داشته باشن همدیگه ببینن درحالیکه زجر میکشن..
هری آب دهنش رو به زور قورت داد.
ابروهاش گره خورد.
توی دلش خدا خدا میکرد که این درد تموم بشه..ناگهان یک لحظه سکوت شد. دیگه خبری از جیغ زدن های الکس نبود.
هری با نگرانی به سمتش رفت و جلوش زانو زد. با دستهاش موهای الکس رو کنار زد. چشمهای شیشه ای الکس به هری خیره شد.
نفسهاش آروم شده بود.. پلک زد و از جاش بلند شد."من خوبم"
زمزمه کرد و نگاهش رو برگردوند.
أنت تقرأ
Indemnity | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] اونا هم مثل ما انسان هستند. مثل ما هر روز صبح با یک لبخند از تختشون بلند میشن. مثل ما برای کار آماده میشن. اونا لبخند میزنن.. اما مصنوعی اونا کار میکنن.. اما برای کی؟ اونا پول میگیرن.. اما ازش لذت نمیبرن ...