Part1

3.5K 259 40
                                    


مردم عادی بهش میگن فساد، مردم به ظاهر روشن فکر میگن نقص و مردم روشن فکر بهش میگن بیماری ولی من؟ من بهش میگم تفاوت

بحث تفاوت خیلی پیچیده تر از چیزیه که فکرش رو میکنیم
تو نمیتونی تفاوت رو حس کنی، بغلش کنی، نمیتونی بهش عشق بورزی و نمیتونی ببوسیش ولی چیزی که میخوام راجع بهش حرف بزنم تفاوت نیس یه دختره ، دختری از رنگ آبی...

روزای حوصله سربر دبیرستان شروع شده بود خدا میدونه کی میخواد این روزای مزخرف تموم شه ؟
اگه دبیرستان رو تموم کنم توی دفترسال مینویسم بهترین خاطره ام از دبیرستان خارج شدن ازش بوده.

من توی لندن به دنیا اومدم هوای بارونی اونجا رو خیلی دوست داشتم حس میکردم همه چیز توی بارون خلاصه میشه ولی الان که بهش فکر میکنم خیلی ایده ی مسخره ای به نظر میاد ، فکر کنم صحبت کردن از بارونای لندن کافی باشه.

نوزده ساله که شدم به کالج رفتم یه کالج معمولی با شهریه پایین ولی بهترین ویژگیش این بود که حیاط بزرگی داشت.
تصور کنید یه ‌دختر خام و بی تجربه وارد جایی میشه که جامعه اش رو تشکیل میده ترسناک به نظر میرسید.

دختر ساکتی بودم و زیاد مورد توجه قرار نمیگرفتم عینک میزدم و آرایش نمیکردم.
تاحالا دوست پسر نداشتم نه این که نخوام داشته باشم گفتم که زیاد مورد توجه نبودم.

شبا قبل خواب فکر میکردم آدم معروفیم چه میدونم خواننده ای چیزیم که پاپاراتزیا همیشه دنبالمن و فک کنم این عقده ای بود که در من ایجاد شده بود و یه روز از اینکار دست کشیدم که یادم نمیاد کِی بود.

روز اول کالج
جولای ۲۰۱۱
رشته ی ادبیات رشته ی مورد علاقه ی من بود همیشه دوست داشتم ادبیات تدریس کنم و همین قصد هم داشتم ولی خب این مسیر به ظاهر ساده پیچیدگی های خودش رو داشت .

به روز اول برگردیم ، برنامه ی کلاس هارو گرفتم و خوابگاهم رو مشخص کردم و درحالی که چمدون و کوله پشتیم رو به زور میکشیدم صدایی از پشت سرم توجهم رو به خودش جلب کرد.
-هی کمک میخوای؟
برگشتم و دیدم دختری بلوند با موهای طلایی بلند بود جواب دادم :نه راحتم
دختر گفت: خوبه ازت پول نخواستم

لبخندی زد و چمدونم رو از من گرفت ژاکتی خردلی که به زردی میزد تنش بود و موهاش رو باز گذاشته بود و دست بند چرمی به دست داشت و گردنبندی انداخته بود که روی آویزش نوشته بود : زرد
گفتم : گردنبند قشنگیه
گفت: مرسی رنگ مورد علاقمه ، اسمت چیه؟
گفتم: اِما اسمم اِماس

دست انداخت و به کارتی که به گردنم انداخته بودم نگاهی انداخت
-خوابگاه c جای بدی نیس تازه وارد
گفتم: چطور؟
گفت:تو توی کدوم فرقه ی مسیح هستی؟
گفتم: من فقط مسیحی به دنیا اومدم ولی هنوز مسیحی نشدم
گفت: از دیدگاهت خوشم اومد ولی بهتره تو خوابگاهت اینطور حرف نزنی این خوابگاه برای افراطی های کاتولیکیه تازه وارد
گفتم: اینطور منو صدا نکن موذبم میکنی یه جور میگی که اینگار تازه وارد بودن چیز بدیه بالاخره هرکسی تازه وارد بوده
در جوابم گفت:تازه وارد بودنم دنیای خودش رو داره سخت نگیر

به یه ساختمون سنگی رسیدیم قدیمی بود با دیدن طرز نگاهم گفت: دولت اجازه ی بازسازی بیرون رو نمیده میگن آثار باستانی یا نمیدونم همچین چیزیه ولی توش خیلی شیکه نگران نباش.

به اطراف نگاهی انداختم کلی بنر از سخنای عیسی مسیح بود
گفتم: فکر نکنم از اینجا سالم بیرون بیام
خندید و گفت: میای نگران نباش
چمدونم رو بهم داد و گفت: از اینجا جلوتر نمیام اون هرزه‌ها از من متنفرن
پرسیدم: چرا؟
به جای جواب دادن گفت: موفق باشی تازه وارد

دستاش رو توی جیب ژاکتش کرد و در خلاف جهت راه افتاد
داد زدم : اسمت رو نفهمیدم
در حالی که برگشته بود گفت: به خاطر اینکه بهت نگفتمش

با بی حوصلگی چشمی چرخوندم و وارد ساختمون شدم به محض ورودم یه دختر قد کوتاه که قدش تا سینه‌ام میومد جلوم رو گرفت و گفت: کدوم فرقه‌ی مسیحیت؟
سری تکون دادم و گفتم: کاتولیک
پرسید: کدوم اتاق ؟
گفتم: سیزده
الان که به اون روز فکر میکنم هیچوقت صدای خودم رو یادم نمیره که چطور گفتم سیزده هنوز که هنوزه صدام توی سرم انعکاس پیدا میکنه

همه میگن سیزده عدد نحسیه ولی به نظرم شاید سیزده عدد شانسم باشه کلی خاطره توی اون اتاق هست خاطرات خوب و بد‌‌.‌
تغیر همیشه ترسناکه هر چند کوچیک به هر حال ترسناکه!

اون روز با کلیدی که دستم بود درِ اتاق سیزده رو باز کردم یادمه اتاق آخر سالن بود و بعد از گذشتن دوازده در که دو به دو رو به روی هم افتاده بودن به اتاق سیزده که تک افتاده بود میرسیدی اتاقی با دری مشکی که عدد سیزده با رنگ نقره ای یا سفید که دقیق یادم نمیاد حک شده بود.

درو باز کردم و با دختر مو فرفری رو به رو شدم که داشت با موهای خیسش کلنجار میرفت
گفتم : هی کمک نمیخوای
همینطور که سعی داشت موهاش رو برس بکشه بریده بریده گفت: نه..... حالم .... خوبه.....
گفتم: هرجور راحتی

اتاق بزرگی نبود ولی از اتاقی که توی خونم بود بزرگتر بود اتاق دو قسمت داشت یه طرفش یه کمد و یه کتابخونه ی خالی بود وطرف دیگه دوتا تخت بود که به دیوارها مقابل هم چسبیده بودن و وسط اونها یه میز عسلی بود.
دختر گفت: هی چرا خشکت زده بیا تو

چمدون و کیفم رو روی زمین گذاشتم و گفتم: کدوم واسه منه و به تختا اشاره کردم
دختر گفت: من انتخابی نکردم هرکدوم رو میخوای بردار منم تازه رسیدم
به تخت چپ اشاره کردم و گفتم: این برای من
و خودم رو روی تخت پرت کردم
پرسید: هی رشتت چیه؟
گفتم: ادبیات انگلیسی
دختر: پس از اون فیلسوفایی ؟
گفتم : نه دقیقا
و لبخندی خشک زدم

دختر شیطون به نظر میرسید و موهای فرش در عین شلختگی مرتب بود
برس زدن موهاش که تموم شد به طرف چمدونش که رنگ گل بِهی مایل به نارجی داشت رفت و یه کش سرِ نارنجی رنگ از چمدونش در آورد و موهاش رو که به عقب بست گفت:همیشه اینقدر ساکتی؟
جواب دادم: نمیدونم
گفت: پس ساکتی
گفتم: شاید
گفت: پس باید به حرفت بیارم ، من زویی هستم و تو؟
دست هام رو بردم زیر سرم و گفتم : اِما

و این شروع یه رابطه ی خیلی خشک توی دانشگاه بود ولی اگه اون روز میدونستم اون دختر قراره توی خیلی چیزا بهم کمک کنه امکان نداشت باهاش اینطور رفتار کنم و بهش صمیمانه ترین صورت خودم رو نشون میدادم ولی چه کنم که دختر جامعه گریزی بودم.

ColorsWhere stories live. Discover now