Part11

780 102 0
                                    


بدجور کتک خورده بودم لب و دهنم به خاطر لگدایی که خورده بودم خونی بود فکر کنم یه ساعتی توی اون اتاق بی هوش بودم.
لباسام پاره،خونی و کثیف شده بود،به هوش که اومدم دراز کشیده بودم و توان بلند شدن نداشتم همه جای بدنم درد میکرد ولی فکر نمیکردم جاییم شکسته باشه
به زور بلند شدم و کیفم رو برداشتم‌.

یکی از چشمام به خاطر وَرم کردنش به سختی باز بود به خاطر همین با یه چشم میتونستم ببینم لنگ میزدم ولی به طرف اتاقم راه افتادم به نظرم کار احمقانه ای نبود اون ها نمیتونستن منو بکشن فقط کتکم زده بودن و منم نمیتونستم شکایتی بکنم چون میدونستم اگه شکایتی بکنم این دفعه چهارتا دختر کوتوله نیستن که کتکم میزنن چهارتا مَرد غول پیکر هستن .

آروم وارد ساختمون سنگی شدم و از راهروی بی حس و حالش گذشتم تا به اتاق سیزده برسم ، کلیدم رو در آوردم و آروم وارد اتاق شدم و دیدم زویی روی تختش نشسته اون برگشته بود.

با دیدن وضعم سمتم دوید و گفت: چه بلایی سرت اومده ؟
کیفم رو روی زمین انداختم و خودمم باهاش زمین افتادم پاهام دیگه سست شده بود و توان تحمل وزنم رو نداشت
انگشت اشاره ام رو روی بینیم گذاشتم و گفتم: هییش ساکت صدامونو میشنون
درو بست و کنار سرم نشست و صورت پر از زخم و کبودیم رو در آغوشش گرفت
گفتم: من نمیمیرم زویی، تو فیلما هروقت همو اینجوری بغل میکنن یکیشون میمیره
زویی لبخندی تلخ زد و گفت: چطوری الان میتونی شوخی کنی؟
گفتم :خوبم فقط یکم خستم
به کمد اشاره ای کردم و گفتم: میشه یه دست لباس تمیز بهم بدی؟

بلند شد و یه تیشرت و شلوار راحتی برام آورد ،بند کفشام رو باز کرد و جورابام رو درآورد نشستم و تیشرتم رو عوض کردم در حالی که داشت شلوارم رو به دستم میداد گفت : نمیخوای بگی چه شده؟
جواب دادم:ندونی بهتره بیخیال
بلند شدم و شلوارم رو عوض کردم و روی تخت نشستم

زویی چونم رو با دستش گرفت و صورتم رو بررسی کرد و گفت: فکر کنم سرت از ناحیه ی شقیقت شکسته ، چشمتم که اوضاش خرابه دستی به ابروم که خونی شده بود کشید و گفت:ابروت نشکسته پس نگران نباش خالی نمیشه،وایسا ببینم تو جعبه کمک های اولیه چی داریم
جعبه رو باز کرد روی پنبه یکم بتادین ریخت و همه زخمای صورتم که شامل: زخم روی ابرو، زخم روی شقیقه، زخم روی لبم، که در اثر ضربه ترکیده بود، زد
سوزشش آزار دهنده بود ولی قابل تحمل بود

بعد از اینکه زخمام رو تمیز کرد روی همشون چسب زد و گفت: زخمات خوب میشن ولی احتمالا جای اونی که روی شقیقته میمونه چون بدجوری بریده ولی سرت نشکسته
پرسیدم:اینا رو از کجا میدونی؟
جواب داد: مامانم پرستاره
لبخندی زدم و گفتم: مرسی مامانت
لبخندی زد ولی این لبخند مثل لبخندای همیشگیش نبود
پرسیدم:چه بلایی سرت اومده؟
جواب داد: هیچی
داشت دروغ میگفت اخم کردم و گفتم:به من دروغ نگو زویی من میفهمم کی داری دروغ میگی و خب اخیرا همه دارن دروغ تحویلم میدن!

ColorsWhere stories live. Discover now