Part16

858 91 0
                                    


سرم رو به پنجره ی اتوبوس تکیه داده بودم خوابم برده بود ،کسی که کنارم نشسته بود به شونه ام زد چشمام رو باز کردم. نگاهی بهش انداختم
یه دختر برنزه‌ بود موی سیاهی داشت که بافته شده بود ، دختر موی کشیده داشت و رده‌ای از موهای پرکلاغیش رو سفید رنگ کرده بود.

گنگ و خواب آلود نگاهش کردم و پرسیدم: چیه؟
نگاهی بهم کرد و گفت: تو دانشجوی دانشگاه ما نیستی؟ همون که با دی جی میپرید؟
جواب دادم :آره چطور؟
گفت: رسیدیم بلند شو
چمدونم رو بلند کردم و کوله ام رو پشتم انداختم
پرسیدم چقدر راهه؟
گفت: زیاد نیس نیم ساعت باید پیاده بریم
گفتم: خوبه
به راننده گفت که نگه داره و پیاده شدیم
وقتی یه ربع از راه رو رفتیم تازه فهمیدم که چه حماقتی کردم که گفتم خودم میرم ،چمدونم سنگین بود و اذیتم میکرد
دختر که وضعیتم رو دید با اصرار چمدونم رو ازم گرفت و گفت: خوبه ازت پول نمیخوام
چقدر این حرف آشنا بود !

توی راه بودیم که ازم پرسید: تکلیف رابطتون چی میشه؟
سوالش رو با سوال جواب دادم: رابطم با مگان؟
گفت : آره
جواب دادم:تموم شده
گفت: جدی؟آخه خیلی باهم خوب به نظر می رسیدید یعنی میخوای بگی رابطه از راه دور رو امتحان نکردید ؟
راستش خیلی بهش فکر کرده بودم ولی مطمعن بودم جواب نمیده پس بی خیالش شده بودم پس جواب دادم: آم.... نه راستش
گفت: کار خوبی کردید من تاحالا یکی هم ندیدم که جواب بده
لبخندی زدم و به جلوی پام نگاهی انداختم
دوباره شروع به حرف زدن کرد : ببخشید که خیلی کنجکاوم ولی تو با ریتا هم دوستی درسته؟
گفتم: خب آره، میشناسیش؟
جواب داد:آره توی یه دبیرستان بودیم
گفتم: پس قضیش با کِیت رو میدونی؟
گفت: آره میدونم زیادی هم میدونم
پرسیدم:چطور ؟
اون که کاملا حواسش پرت بود با سوال من به خودش اومد و گفت: آم هیچی
داشت دروغ میگفت جواب من هیچی نبود
گفتم:بیخیال بگو من حتی اسمتم نمیدونم پس چیزی بهش نمیگم
گفت: اوه ببخشید که خودمو معرفی نکردم من اَلی هستم
خندیدم و گفتم: اِما
اَلی دستی تو موهاش کرد و گفت: هنوز بهش فکر میکنه؟
جواب دادم :نه فکر نمیکنم
گفت: خوبه راستی تو چطور اسم منو نمیدونی ؟ ما سه تا کلاس باهم داریم

با شنیدن این حرفش شوکه شدم چون یادم نمی اومد که حتی یک بار هم دیده باشمش واقعا تعجب برانگیز بود اینگار تا همین نیم ساعت پیش برام نامرئی بود
نمیدونستم چی جوابش رو بدم پس گفتم: راستش زیاد به اطرافم دقت نمیکنم احتمالا به همین خاطره
گفت:کاملا منطقیه
سری تکون دادم به نزدیک به ساختمون های چندگانه ی خوابگاه ها که شدیم
اَلی گفت: خوابگاه من اون وره دیگه باید از هم جدا بشیم چمدونم رو روی زمین گذاشت و گفت: بعدا می بینمت؟
گفتم: حتما
دستی تکون داد و رفت و من و چمدونم جلوی خوابگاه ها تنها رها شدیم.

به ورودی شلوغ دانشگاه که رسیدم متوجه ریتا شدم که دیگه ژاکت زرد رنگ همیشگیش رو نپوشیده بود و سرش رو پایین انداخته بود و به پاهاش نگاه میکرد کنارش وایسادم و گفتم: هی
بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: هی
گفتم: نمیخوای بیای تو
گفت: چرا میام
پرسیدم:به چی فکر میکنی؟
سرش رو بالا آورد و گفت: مگان
چشمام رو بستم و سعی کردم بهش فکر نکنم و گفتم: تو بازم اون رو میبینی بیخیال واسه تو فقط این ترم مونده و بعدش تموم میشه این منم که باید یه سال دیگه درس بخونم مگه نمیخوای برگردی ایرلند؟
ریتا لبخندی تلخ زد و گفت: فکر نمیکنم
با تعجب پرسیدم: یعنی میخوای تو لندن بمونی؟
جواب داد:توی لندن نه یه جای ارزون تر
گفتم:ریتا نگران نباش شما بازم همدیگه رو میبینید

ColorsWhere stories live. Discover now